تولد در تاریخ ایران انوش راوید زندگی نامه من است، ولی صرفاً آنرا نباید زندگی نامه به حساب آورد، بلکه تحلیل و دیدگاهی دیگر در تاریخ و تاریخ اجتماعی، برای درک مفهوم جامعه شناسی تمامی مطالب و نوشته های وبسایت ارگ ایران است. دوستان ضمن مطالعه این مقاله می توانند با من بیشتر آشنا شوند، و همچنین تجربه ای شود، برای اینکه همه عزیزان با ذوق و سلیقه ایرانی، خود جامعه را به تحقیق و بررسی های ویژه بگیرند. در واقع زندگی فقط این چیزی که در آن هستیم و می بینیم نیست، بلکه بسیار وسیع تر و پیچیده تر است، ما سلولی و بخشی از رشد و تکامل اجتماع بشری در طول تاریخ هستیم، ایرانی با هوش و با درایت می تواند، در این مقاله اندکی این حرکت جامعه را ببیند. فعلاً پایانی برای این نوشته ندارم، و سعی می کنم با تغییرات سریع در صحنه ها و موضوعات محیط را متنوع نمایم، و به نظرم بیشتر برای دانشجویان و محققان یکی از گرایشات جغرافی ـ تاریخ مناسب است.
تـولـد در تاریخ ایران انوش راوید
تصویر جام حسنلو، مشروح در اینجا، عکس شماره ۳۴۳۷.
تصویر لوگو جهت آینده ای بهتر در گفتگوهای تاریخی و جغرافیایی شرکت کنید، عکس شماره ۱۵۳۳.
. . . ادامه دارد . . .
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
آغاز زندگی انوش راوید
عکس انوش در کمتر از یک سالگی تهران، عکس شماره ۱۶۰۱.
ساعت ۱۰ صبح پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۳۳۴ شمسی برابر ۷/۱۰/۱۹۵۵ میلادی و ۲۰/۲/۱۳۷۵ قمری در زایشگاه مهر تهران دیده به جهان گشودم، و یک نفر به جمعیت ۱۹ میلیونی ایران اضافه گردید، کشوری که ۹۰ درصد اقتصاد آن بر پایه تولیدات کشاورزی و دامی و روستایی بود، و ۸۰ درصد مردم در روستاها با ساختار های تاریخی آن زندگی می کردند. پدر و مادرم نسبت خویشاوندی با یکدیگر دارند، و با تمام خانواده در انتظار دیدن من بودند، با عزت و احترام مرا به منزل در خیابان بهارستان بردند. خانه ای مصفا با حیاط و باغچه و حوض و فواره قناتی، دیواری با آجر های قرمز قزاقی، که امروزه در سال ۱۳۸۴ به جای درختان سبز بلندش با آن طوطی های رنگارنگ تهرانی، و قار قار پائیزی کلاغها و برگ های زرد زیبا، ساختمان بلندی با نمای تیره دوده ای، بی خیال جا خوش کرده.
سال ۱۳۳۴ که به دنیا آمدم زمان تثبیت قدرت بورژوازی ملی ایران بود، و این شیوه نو تاریخ اجتماعی ایران، مشغول گسترده کردن قدرت خود به تمام کشور بود، و در قلع و قمع مادی و معنوی حریفان دست را بالا داشت، و امپریالیسم از این موضوع در خوشحالی و مستی به سر می برد. بورژوازی ملی سنتی با اقدام دکتر مصدق و ملی کردن صنعت نفت روح و قدرت تازه ای گرفته، و شکوفا به رفع و فتق امور در خور صلاحیت و توانایی اش مشغول شده بود. در آن زمان هیچ یک از سران استعمار و امپریالیسم و جهان زیر دست، تحلیلی تاریخی و تاریخ اجتماعی از اوضاع نداشتند، آنها با اتکا به قدرت تاریخی استعماری می پنداشتند اقدام دکتر مصدق یک شوخی محلی است، و می توانند به نوعی آنرا خنثی کنند، زیرا مصدق از ساختار اجتماعی فئودالی بود، و با بورژوازی غریبه، برای همین هم نتوانست این امتیاز را به نفع خود بکند. در صورتیکه این بزرگترین ضربه به اقتصاد امپریالیسم بود، و آنها بی خبر از واقعیت هایی بودند که تاریخ اجتماعی را شکل می دهد، واقعیت هایی که نیم قرن دیگر با جهانی روبرو می شوند، که ثروت جهان اولی ها را به جهان زیر دست استعمار شده سابق منتقل می کند، و این نقطه عطف ضربه به استعمار تاریخی بود، و همگی از آن بی خبر بودند. به دلایل تاریخی تصور این را نمی کردند که حرکت ملی شدن صنعت نفت را با حرکت های نظامی و سیاسی در نطفه خفه کنند، زیرا آنها شناختی درستی از تاریخ اجتماعی و آینده نگری آن نداشتند. بنابر این نمی توانستند تحلیل درستی داشته باشند، و هرگز تصور این را نمی کردند که مجبور می شوند، نیم قرن بعد مفتضحانه این کار را بکنند.
عکس انوش راوید در ۲ تا ۳ سالگی حیاط منزل پدری تهران، عکس شماره ۱۶۰۴، عکس ۱ ــ در آغوش پدر بزرگ مادری، 2 ــ در حیات منزل پدری، 3 ــ در کنار مادر بزرگ پدری، 4 ــ همراه پدر و مادر در یک مهمانی دولتی در ۱۳۳۷ خورشیدی.
پرسش از عموم: آیا شما بفکر نوشتن زندگی نامه خود هستید؟ یا فکر می کنید اهمیت ندارد؟
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
تا ۷ سالگی در تهران و ری و خوزستان
خانواده نسبتاً مرفه و خوبی داشتم و برای اینکه یکسال زود تر به مدرسه بروم شناسنامه ام را برای اول شهریور همان سال گرفتند، هنوز یک سالم نشده بود، که پدر مأمور سامان دادن اداره کار و بیمه های اجتماعی شهر ری شد و به آن شهر رفتیم. یک سال در شهر ری و تهران مقیم بودیم که پدرم مأموریت جدید گرگان را برای ایجاد اداره گرفت، دو سالگی و سه سالگی را در گرگان بودم. در ۱۳۳۷ زلزله ای قوی گرگان را لرزاند، هنگام لرزش، مادرم خواهرم را که نوزاد بود بغل کرد و دوید بیرون و همزمان دست مرا گرفت و داد زد بدو بیرون، فوری ما سه نفر یک در و سه یا چهار پله را دویدیم و لحظه ای بعد در حیاط بودیم. فرو ریختن بخشی از ساختمان قدیمی اداره را شاهد بودیم، با اینکه خیلی کوچک بودم ولی یادم هست ، این نیز یادم می باشد که مدتی بعد وقتی ساختمان های اطراف را پاک سازی یا پی کنی می کردند، کلی کاسه و کوزه های باستانی بدست می آمد، و همچنین اسکلت های قدیمی و استخوان آدمیزاد، که گاه خاکستری و شکننده و پودر شوند شده بودند. بعلت قرار داشتن در موقعیت نسبتاً خوب و در زیر ساختمان های قدیمی قرنها سالم تر مانده بودند. اما در آن زمان میراث فرهنگی به شکل امروزی نبود و همچنین مردم ارزش این عتیقه ها را نمی دانستند. بسیاری از ظرفهای گلی را که شکننده بودند در همان محل رها می کردند، و گاه کارگران و افراد دیگر بعضی را بعنوان یادگاری می بردند، بیشتر یادم نمی آید. بعد از حدود دو سال در گرگان بودن مأموریت جدید و سخت خوزستان پیش آمد، چهار ساله بودم که به خوزستان رفتیم، ابتدا اهواز و سپس آبادان و بعد دزفول، پدرم با همکاران و پرسنلش، دو سال در این شهرها، اداره خود و ادارات دیگر را تشکیل دادند. ماجرا های بسیاری بود و بدلیل نبود امنیت، خانواده نقل مکان های زیادی داشت، چون سن من خیلی کم بود چیز زیادی از این ماجراها بخاطر ندارم، و بصورت نقل قول از بزرگترها در اینجا نوشته ام.
عکس انوش ۴ تا ۵ سالگی در خوزستان و دزفول، عکس شماره ۱۶۰۶، یک عکس با خواهر.
سال ۱۳۴۰ به دبستان پهلوی تهران در نزدیکی منزل رفتم، در این چند سال در اطراف مجلس شورای ملی و خانه ما اعتصابات زیادی از طرف اقشار مختلف، گاه برای مقابله با رشد روز افزون بورژوازی، و بعضاً برای گرفتن امتیازاتی از بورژوازی صورت می گرفت، که تقریباً تمام آنها آرام می شد. زمانی که سال اول دبستان را سپری می کردم همه جا صحبت از اصلاحات ارضی بود، که در واقع بورژوازی ملی داشت تیر خلاص را به باقی مانده تشکیلات فئودالی می زد، و شاه هم از فرصت استفاده کرده و آنرا به نام انقلاب سفید شاه و مردم نامید. پدرم در آن سال ها از کارمندان ارشد وزارت کار و بیمه های اجتماعی بود، در سال ۴۲ به دلیل ملی بودن صنعت نفت و حساسیت سواحل جنوب و خلیج فارس و دریای عمان، و رشد صنعت نفت در این مناطق، مأمور شد برای تشکیل اداره کل کار و بیمه های اجتماعی سواحل جنوب، به بوشهر برود. او مرد قدرت مندی بود بقدری که براحتی می توانست در مقابل عوامل و ایادی شرکت های نفتی خارجی، که در آن زمان هفت خواهران نامیده می شدند برآید، این هفت شرکت امپریالیستی در اتحادی علیه ایران قرار داشتند، و شیخ های عرب جنوب خلیج فارس نیز کاملاً مطیع آنها بودند. او قبلاً سال های ۳۰ تا 1340 در خوزستان و خراسان توانایی هایی از خود نشان داده بود، می دانست که می توان با قدرت مردم براحتی امپریالیسم را سر جایش نشاند. در آن سالها کودک بودم و در جریانات قرار نداشتم و چیز هایی که شنیدم از زبان پدرم بود، مثلاً می گفت برای تشکیل دادن اداره کل کار و بیمه های اجتماعی خوزستان، مردم را به اداره دعوت می کردیم، و انواع و اقسام امتیازات می دادیم، و پس از تشکیل اداره کل در اهواز، دو اداره در آبادان و دزفول تشکیل داده و کارگران را در حمایت اداره کار و بیمه های اجتماعی قرار دادیم.
عکس های ۵ تا ۶ سالگی انوش در خوزستان و دزفول، عکس شماره ۱۶۰۷، همراه مادر و مادر بزرگ و دایی و خاله و خواهر و یک دوست.
عکس انوش کلاس اول دبستان در تهران، و در باغ وحش تهران، همراه خانواده، عکس شماره ۱۶۰۵.
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
یک سال در لاهیجان و تهران
مسیر لاهیجان از جاده کرج ـ رشت بود، در این جاده همه جا سازندگی مشاهده می شد، بخش هایی از جاده را داشتند آسفالت بهتر می ریختند، و در بین راه تهران و کرج چند جا مشغول ساختن چند کارخانه بودند، هم چنین در حومه قزوین و رشت، تعدادی کارگاه در حال احداث بود. چند کافه مدرن جای خود را به دکه های چوبی بین راهی داده بودند، و کاروان سرا های قزوین و بین راهی به صورت انبار و طویله در آمده بودند. قبل از رفتن به بوشهر چند بار شمال رفته بودیم، و از آب و هوای آنجا تا حدودی می دانستیم، ولی در هر صورت به مجرد نزدیکی به رشت، رطوبت و عطر گل و گیاه و برنج خیلی برایم لذت بخش بود. در بازار رشت توقف کوتاهی داشتیم و برای نهار کته کباب و چند جور غذای معروف رشتی مزه کرده و خوردیم، و سریع بطرف لاهیجان که حدود ۴۰ کیلومتر است راه افتادیم. جاده رشت لاهیجان خیلی زیبا و رودخانه های بزرگ داشت اما رودخانه های پهناور بزرگ فاقد پل بودند، با اتوموبیل به داخل کرجی های چوبی می رفتیم، و با طنابی که در دو سر رودخانه بسته بودند، چند مرد کرجی را به سمت دیگر می کشیدند، هر بار چهار اتوموبیل سواری و یا یکی، دو کامیون را سمتی به طرف دیگر می برند و می آوردند. حدود ساعت سه بعد از ظهر به لاهیجان رسیدیم و یک راست بسمت ساختمان اداره که در ضمن محل اقامت ما هم بود رفتیم. ساختمان قدیمی و بزرگ با شیشه های کوچک رنگی میان نقش و نگار درب و پنجره های چوبی، و سقف شیب دار با سفال های محلی که روی آنها را خزه گرفته بود، خوشبختانه هوای آفتابی و گرم و خوبی بود. سریدار ساختمان بعد از باز کردن درب ها و گپ کوچکی با پدر، دوید و رفت چند کارگر آورد تا وسایل را که روز گذشته رسیده بود در خانه جا بجا کنند.
از فردا کار اداره نو تأسیس شروع میشد، من به وظیفه خودم که درس خواندن و گاه دقت ذاتی در کار های اداری سرگرم و مشغول می شدم. این اداره کار و بیمه های اجتماعی سومین اداره نوع خودش در استان گیلان بود، اولین آن در شهر رشت، بعدی در شهرستان زنجان که دومین شهر استان گیلان حساب می شد تأسیس گردیده بود. علت اصلی بنا کردن اداره در این منطقه از شمال ایران، که گستردگی آن از نیمه راه رشت تا شهرستان رودسر کشیده می شد، ساخته و بر پا شدن کارگاه های مختلف، بویژه کارخانه های چای و برنج کوبی در چند سال گذشته بود. آنچه که می توان از این موضوع به تحلیل گرفت این است که، بورژوازی سنتی ملی می بایست سازماندهی خود را گسترده نماید، تا جای خالی برای نفوذ عوامل مختلف مخالف خود را پر و سد کند. البته در آن زمان ترس از حکومت بزرگ کمونیستی شوروی، که در همه جهان مشغول تحریک کردن توده های مردم بود مسئله مهمی به حساب می آمد، در واقع بورژوازی نو پای ایرانی سواد تحلیل صحیح اوضاع را نداشت. حکومت سلطنتی ایران انرژی و توانایی خود در این زمان را، فقط از بورژوازی سنتی می گرفت ولی کم کم رد پای بورژوازی فرا ملی جهانی که در شرکت های چند ملیتی و خارجی نما داشت پیدا می شد، که با پول بیشتر شوک هایی در بازار و سیاست ایجاد می کردند. بورژوازی امپریالیستی فرا ملی توانسته بود نخست وزیری هویدا را تحمیل کند، علت جابجایی پدر من و بسیاری از ملیون اداری هم در همین موضوع بود.
عکس دبستان حکیم زاده، و عکس انوش سال ۱۳۴۵ که عضو شیر و خورشید دبستان بود، هنگام رفتن به بیمارستان جهت عیادت و یاری بیماران و پرورشگاه در لاهیجان، عکس شماره ۱۶۰۹.
هنوز ترس از شبح گیلان اسلامی میرزا کوچک خان سال ۱۹۱۶ و یا جمهوری کمونیستی گیلان ۱۹۲۰ در وجود حکومت بسیار بود، و حکومت سعی می کرد با ترفند های استعماری ایران را اداره کند، یعنی تهران مانند انگلستان قرن ۱۹ باشد، و بقیه ایران بشوند جهان استعمار شده اش. اما در این زمان خود استعمار زیر بازی اقتصادی به گرداب امپریالیزم رفته بود، و سرمایه داری امپریالیستی به دنبال مهره هایی می گشت که از سادگی و پول پرستی آنها استفاده کند، و به افراد ملی داخل حکومت ها پیروز شود. ولی هیچ کس چیزی از رشد و تکامل جامعه نمی دانست، و به دلیل ذاتی حکومت های دیکتاتوری و عمر کوتاه امپریالیسم، نمی توانستند بدانند، و نمی فهمیدند که توده ها به عقب باز نمی گردند. همیشه مردم در ادامه روند حرکت های جامعه آنها را غافل گیر می کنند، هر چند که در این ماجراها کشور ها و مردم صدماتی می بینند، اما در مقابل آنها تاریخ جدید و سازنده به خوبی گسترده شده است.
روز های خوشی در لاهیجان داشتم اداره روز به روز پر کار تر می شد، و کارمندان بیشتر استخدام می شدند، و رفت آمد های زیادی در جریان بود، سریدار اداره همراه خانواده پرجمعیتش مانند ما در همین ساختمان زندگی می کردند، چندین دختر هم سن و سال من داشت که کمی از وقت روز ها را با آنها می گذراندم و با هم بازی می کردیم. برای کلاس شش دبستان در مدرسه حکیم زاده ثبت نام شدم و سال امتحان نهایی بود، درس های سخت داشتیم هر چند که برای من مشکلی نبود، ولی غفلت نمی شد کرد. یک روز ساعت یازده صبح جمعه ۲۰ آبان با بقیه بچه در باغ حیاط اداره روی فرشی مشغول درس خواندن و نوشتن تکالیف بودیم، مادر من و مادر آن بچه ها در حیاط به گل ها می رسیدند، که درب زدند، بدلایل امنیتی که در آن روزها مشکلی نبود، اما باید درب را سریدار باز می کرد، بعد از باز شدن درب تعداد زیادی کارگر به داخل اداره آمدند و گفتند که باید رئیس را ببینیم، پدرم آمد و کار گران گفتند که امروز صبح، که از روز های کاری برنج کوبی هاست چند کار گاه برنج کوبی و چای سازی ما را اخراج کرده اند، و ما بشدت چند کارفرما را کتک زده و به اینجا و نزد رئیس پناه آورده ایم، ژاندارم ها می خواهند ما را دستگیر کنند. و لحظاتی بعد تعداد زیادی پلیس و ژاندارم پشت درب اداره ظاهر شدند، به نیرو های نظامی اجازه ورود داده نشد، و پدر گفت بروید تمام کارفرما های کتک خورده کتک نخورده را بیاورید، در ضمن پرسنل درمانگاه اداره را هم گفت بیایند. ساعتی بعد در سالن اداره یکی از جالب ترین و پر سر و صدا ترین اختلافات کارگری حل و فصل شد، و همه به نوعی راضی شدند، و روزگار آنها به سبک تاریخی ادامه یافت، ولی در واقع بورژوازی سنتی پیروز این میدان بود.
ساختمان دبستان حکیم زاده نسبتاً خوب بود، معلمان خیلی خوبی داشت به درس بچه های به خوبی می رسیدند، جشنها و مراسم متعددی داشتیم، سر وضع بچه ها نسبت به چند سال پیش خیلی بهتر شده بود. یکی از جشنها این بود که هر دانش آموز غذا از منزل به مدرسه آورده و غذای خود را با بقیه صرف کند، که باعث می شد هر کدام از بچه با غذای دیگری آشنا شوند. مادر من که تهرانی بود، غذا های تهرانی درست می کرد و با کمک شخصی به مدرسه که در نزدیکی اداره بود می بردم، این غذاها برای بچه ها و آموزگاران نا آشنا و خیلی خوش مزه حساب می شد، و من هم از غذا های محلی خوب دیگران می خوردم. با همه آموزگاران و بچه های مدرسه دوستی داشتم، و عضو شیر و خورشید بودم، و به دیدار بیماران در بیمارستان و زندانیان می رفتیم و اگر مشکلی داشتند، پولی جمع نموده و یا می توانستیم کمکی می کردیم. در رشته ورزشی دو میدانی شرکت کرده و خوب می درخشیدم، و شطرنج مقام اول شهرستان بودم، در کل به ورزش مدرسه می رسیدند، پدرم در این شهرستان چند ماه کفالت اداره آموزش و پروش را برعهده گرفته بود. روزی برای گردش به اتفاق چندین خانواده از روسای ادارات لاهیجان به کافه آبشار رفته بودیم، من با بچه ها مشغول بازی بودم، در آنجا داشتند ساختمان چند طبقه هتل آبشار را می ساختند، که در حین بازی از طبقه سوم ساختمان سازی به پایین پرت شدم، در پایین که بزرگتر ها دور میزی نشسته بودند، تقریباً همه نظاره گر شدند، و کلی وحشت کردند و خانم ها جیغ کشیدند، ولی خوشبختانه من به روی کپه شن که تازه از کامیون تخلیه کرده بودند، افتادم و بلافاصله بلند شدم و دویدم و برای ادامه بازی باز به طبقات بالا رفتم اما دیگر بازی امکان نداشت، از ترس افتادن مجدد بچه ها همه حرکت کردند و رفتند.
عکس انوش راوید سال های ۴۷ و ۱۳۴۶ خورشیدی، عکس شماره ۱۶۱۲.
لاهیجان شهری از شمال معروف ایران به ویژه برای تهرانی هاست، ما دائم از تهران مهمان داشتیم، که برای من خیلی خوب بود، یکی از این میهمان ها دختر خاله مادرم به اسم سوزان نیکزاد بود، پنج سال از من بزرگتر و بسیار زرنگ و درس خوان بود، و فرصتی می شد که با او درس کار کنم. از مهمانی رفتن به منزل بزرگان شهر مانند بوشهر خبری نبود، گویا خلاف رسم اداری می شد، و من از این موضوع کلی دلخور بودم که به خوبی نمی توانستم اطلاعات محلی بدست آورم، اینجا اداره با کارفرما های خورده بورژوای سنتی و کارگران زحمت کش سر کار داشت، ولی در بوشهر خوانین طوایف و فئودال های روستاها بودند. همانطور که گفتم ساختمان اداره بزرگ و من کنجکاو، همه جا را می گشتم و به زیر شیروانی عظیم آن می رفتم، که محل زندگی انبوهی کبوتر بود، و لابلای چوب های زیر شیروانی بالا و پایین می شدم، روزی سبد حصیری یافتم که درون آن تیشه ای و چند میخ قرار داشت، معلوم می شد از آن کارگر تعمیر کاری است، که حدود یکصد سال پیش به قصد تعمیر سقف و چوبها رفته و در آن میان جا گذاشته بود، سبد را نتوانستم حفظ کنم اما تیشه و میخ ها را به عنوان یادگار تاریخی دارم، تیشه و میخ هایی که با دست توانایی آهنگری از خطه گیلان ساخته شده است، و جنس وارداتی نمی باشد. مغازه های گیلان به حالت دوگانه در آمده بودند، از حرف های بزرگتر ها می شنیدم چند سال پیش که به این دیار آمده بودند، همه مغازه ها با درب های چوبی و سبک قدیمی تولیدات تمام داخلی می فروختند، اما امروزه فروشگاه های مدرن با اجناس وارداتی روز به روز اضافه می گردند.
در آن روز ها هر روز به مقدار واردات افزوده می شد، و بورژوازی ایرانی به قصد ساخت و ساز ها و سود بیشتر حجم واردات را افزایش می داد، و این روند از سال ۱۳۴۱ که ضربه نهایی به فئودالی ایران خورده بود، آغاز گردیده و با درصد رشد زیادی در جریان بود. این واردات باعث از بین رفتن تولیدات داخلی می گردید، تا این تاریخ سقف خانه ها در شمال ایران همگی از سفال ها و پوشال های داخلی تامین می شد، ولی در همین سالی که این ساختمان را برای اداره اجاره کردند، به قصد تعمیر آن تصمیم گرفته شد سفال های سقف را بر دارند، و به جای آن حلب های شیروانی وارداتی قرار دهند. این موجی بود که کسی را آینده نگری و توانایی تحلیل در آن را نداشت، علت سرعت گذر تاریخی از ساختار تاریخی اجتماعی به بورژوازی در مدت کمتر از چهل سال و آنها زیر نفوذ استعمار و امپریالیسم بود. محیط علمی جامعه شناسی و آینده نگری و تحلیل ها از اوضاع بطور کل وجود نداشت، در هیچ کتاب و نشریه و دانشگاه از این موضوعات مهم تاریخ ساز کسی چیزی نمی گفت چون نمی دانستند، آنچه که مطرح می شد برای ساختار فعلی به دو صورت بورژوازی ملی که جمعی از بورژوازی های فرا ملی امپریالیستی و سنتی است، و یا شیوه های کمونیستی و سوسیالیستی برای اداره مملکت بود، که می گفتند و می نوشتند. حتی در آن زمان هنوز کسی در هیچ کجای دنیا تحقیقی از دلایل جامعه شناسی و سیاسی کاری ملی شدن صنعت نفت و اصلاحات ارضی ارایه نداده بود، فقط در فکر تولید انبوه قرن ۲۰ بودند، بدون دیدگاه های پس و پیش ماجراها.
خوشبختانه به خوشی توانستم سال تحصیلی را بدون انتقالی به پایان برسانم، در خانواده تصمیم به این بود که بعد از تعطیلی مدرسه چند روز به تهران برویم، اما هنوز این تصمیم قطعی نشده بود، که درست روز آخر مدرسه خبردار شدیم که پدر به تربت حیدریه منتقل شده است. ساختمان قدیمی خراب، به اداره ای توانا با حدود چهل پرسنل تبدیل شده بود، و کارش را می توانستند به کارمند دیگری بسپارند، حالا در جبهه دیگری به مردی توانا نیازمند بودند. ولی اینبار فرصت به اندازه کافی برای بسته بندی داشتیم زندگی را جمع کرده و بار کامیون نموده و به تهران فرستادیم تا در منزلمان تخلیه شود، در کل من هنوز چیزی نمی توانستم از اوضاع پنهان سیاسی مملکت بفهمم، ولی از این گوشه ایران در گیلان به آن گوشه در خراسان. اواخر خرداد ۱۳۴۶ سوار اتوموبیل خود شدیم و از لاهیجان و دوستان و خلاصه از همه چیز با اندوه خداحافظی از دور و نزدیک کردم، با ناراحتی به سمت تهران حرکت کردیم.
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
سال ۱۳۴۶ در تهران
بدون مشکل به تهران رسیدیم و به خانه خود رفتیم، اندکی دید و بازدید از نقاط جدید تهران داشتم اتوبوس دو طبقه سوار می شدم، و تا انتهای خطوط می رفتم، می دیدم که در مدت یکسال تهران چقدر تغییر کرده و بزرگتر شده است. امتحان نهایی شش دبستان را با موفقیت و نمرات خوب داده بودم، می خواستم در دبیرستان خوارزمی تهران ثبت نام نمایم، دبیرستانی که گویا با دانش آموزان حسابی کار می کردند، بنا بر این نباید چیزی کم آورم، برای آمادگی ورود به دبیرستان ابتدای تیر ماه به کلاس های درس تابستانی رفتم. اواسط تابستان شایع شد نیمه شب در تهران زلزله می آید، مردم یکی دو شب را در خیابان و قطعه زمین و خرابه های اطراف منازلشان تا صبح گذراندن، ولی ما خانه را ترک نکردیم چون دلیل علمی برای این شایعه وجود نداشت. تابستان با ورزش و کلاس های درس تمام شد و به دبیرستان رفتم که به خوبی با دانش آموزان کار می کردند، دبیرستان خوارزمی در میدان بهارستان بود، مجلس شورای ملی طرف دیگر میدان قرار داشت. در مدت سال تحصیلی چند بار میدان بهارستان و مقابل مجلس شاهد تظاهرات و اجتماعات قشر های مختلف مردم بودم، که هر گروه صنفی در زمانی برای دریافت حقوقی و امتیازاتی دست به تظاهرات می زدند، معمولاً این اجتماعات خشونت کم داشت و کم و بیش به خوبی و رضایت به اتمام می رسید، همه از این سفره جدید بورژوازی چیز بیشتری می خواستند. در آن زمان هیچ کس به این فکر نمی کرد، که برای وضع موجود تحلیلی و تعریفی داشته باشد، و گویا آمریکا داشت همه چیز مملکت می شد، فرهنگ و دانش و صنعت زیر نفوذ مستشاران روز افزون خارجی و بویژه ایالات متحده قرار داشت. ولی شاه می خواست ایران را قدرت منطقه نماید اما او نیز دانشی برای این منظور نداشت، تنها چیزی که می دانستند فشار درسی در آموزش و پروش و دانشگاه ها بود، که البته بیشتر بر یاد گیری سطحی و حافظه محوری قرار داشت، اما نسبت به آن زمان تقریباً خوب بود و افراد حرفه ای و متخصصان فعال تربیت می شدند.
به مجرد اتمام سال تحصیلی در خرداد سال ۱۳۴۷ مأموریت جدید برای پدر پیش آمد، رفتن به خراسان و شهرستان تربت حیدریه، یکبار دیگر دست به کار شدیم و مقداری لوازم آماده کردیم که با کامیون به آنجا بفرستیم و سپس خود راهی شویم. اما ابتدا باید یک ماهی را در مشهد سپری می کردیم، و بدین جهت نیاز به لوازم منزل نداشتیم چون در مشهد همه چیز برای ما مهیا بود، و باید از مشهد ساختمان و چیز های دیگر برای اداره جدید تربت حیدریه جمع و جور می کردند. جهت رفتن به تربت حیدریه پدر اتوموبیل فورد را با یک بنز سواری تعویض کرد، تا به راحتی بتوان به مشهد و تربت حیدریه رفت، بعلت دوری راه بسیاری از اساس منزل را در خانه مان تهران گذاشتیم و به اندازه یک کامیونت کوچک آماده ارسال نمودیم.....
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
دو سال در تربت حیدریه
صبح زود وسط تابستان را افتادیم، بطرف جاده خراسان تا مشهد در بین راه توقف های خوبی داشتیم، شهر های بین راهی را می گشتیم و یک شب در سبزوار خوابیده و شب دوم به مشهد رسیدیم و به مهمان سرایی که در آنجا آپارتمان برای ما آماده کرده بودند رفتیم. اول کار مشهد با رفتن به حرم و گشت در اطراف آن گذشت و روز بعد من به تنهایی در اطراف مهمان سرا و شهر به گردش پرداختم و این کار تا چند روز به همین منوال گذشت و معمولاً شبها در منزل روسای ادارات مهمان بودیم. ماندن ما در مشهد ده روز بیشتر طول نکشید و ساعت ۶صبح روز شنبه ۱۵ تیر ۱۳۴۷ بطرف تربت حیدریه حرکت کردیم و ساعت چهار بعد از ظهر به تربت حیدریه رسیدیم و ابتدا نگاهی به ساختمانی که برای اداره و محل زندگی مان اجاره کرده بودند انداختیم و سپس به منزل یکی از روسای ادارات رفتیم تا شب اول را در آنجا مهمان باشیم. ساختمان این اداره جدید تاسیس هم مانند ادارات قبلی که مقیم بودیم خیلی بزرگ ولی یک طبقه بود، و زیر زمین های بزرگ و تقریباً مخوف داشت، و شنیده بودم که می گفتند جن دارد و من مشتاق سر در آوردن، راهی باریک و با حدود یکصد پله به اعماق زمین تا چشمه آب زلال پایین میرفت. اما قدمت این بنا به تاریخی آن ساختمان ها نبود، درب و پنجره ها چوبی بودند، ولی نقش و نگار کم داشتند و شیشه های رنگی هم کم بود، سقف ضربی با آجر های خراسانی و چوب بود.
صبح به اداره و منزل رفتیم، اداره ای با یک رئیس و یک خدمتکار و بدون وسایل آغاز به کار کرد، و منزلی بزرگ برای خانواده چهار نفره ما در همان خانه، حیاط چند هزار متری و محیط مناسب دوندگی های من. این ساختمان در جنب بیابان بزرگی قرار داشت که دو کیلومتر آنطرف تر قلعه ای تاریخی قرار داشت که از همان ابتدا از روی دیوار آن قلعه را دیدم و می خواستم هر چه زودتر آنرا از نزدیک ببینم. زندگی را شروع کردیم، اداره هم کار را شروع کرد، تقاضای استخدام کارمندان و به دنبال کار های مختلف اداری، و ترتیب اینکه فئودالی محلی به سوی بورژوازی سوق داده شود، و خرید وسایل لازم برای اداره و زندگی. با دیدن شهر و مغازه های سبک قدیمی با درب های چوبی و کالا های ساخت داخل، به ویژه مملو از انواع فرش و گلیم و نمد و جاجیم و غیره که مشتری هایی از تهران و مشهد داشتند. همچنین چند بار گردش در حومه شهر و دیدار قلعه بسیار بزرگ تاریخی که برایم خیلی لذت بخش بود، تابستان تمام شد و در دبیرستان امیر کبیر در نزدیکی منزل ثبت نام شدم. سال تحصیلی را شروع کردم از همان بدو ورود تمام بچه های شهرستان که همگی خوب و درس خوان بودند کاملاً با من دوست شدند، دبیرستان تازه ساز و بزرگ بود و با عالی ترین وضع به آموزش دانش آموزان می رسیدند. مسابقات علمی و ورزشی مرتب بر پا بود و من در دو میدانی می درخشیدم و در شطرنج مقام اول شهرستان بودم، اما در کلاس های تاتر چندان مورد قبول نبودم چون در هر صورت لهجه خاص محلی نداشتم، و در ضمن ژست یا تیپ تهرانی داشتم که چندان به کار آنها نمی آمد.
عکس روز جشن اداره در تربت حیدریه سال ۱۳۴۷ انوش و پدر و یکی از مسئولین شهر با کت سفید سمت راست، عکس شماره ۱۶۸۱.
در این شهرستان بعلت دوری کمتر مهمان فامیل داشتیم، یک روز در روز کار گر که جمعیت زیادی از کار گران شهرستان در اداره جمع بودند، من و خواهر و دختر داییم که آنها یکی دو سال از من کوچکتر بودند سه کله پلاستیکی یافته بودیم و بر سر چوب های بلند کردیم و ملافه سفیدی روی خودمان انداختیم. در این حالت قدمان بیش از سه متر شده بود، و از میان درختان به وسط جمعیت که در حیاط اداره روی ردیف صندلی ها نشسته بودند، آمدیم که به نا گاه تمام جمعیت داد زدند جن ها آمدند جن ها آمدند، و همه با بی نظمی و داد و فریاد فرار را بر قرار ترجیح دادند. لحظاتی بعد پدر ملافه را از روی ما پس زد و مردها را از خیابان برگرداند و دوباره صندلی ها را چیدند و من را گفتند بنشین و سرود ها و آهنگهای ملی را بگذار. گرامافون در لاهیجان رطوبتی شده بود و خوب کار نمی کرد و فقط من بودم که می توانستم آنرا راه اندازم. مدت دو سال در اینجا به روستا ها و شهر های اطراف سر می زدیم و مانند بوشهر مهمان خوانین می شدیم و در جلسات مختلف با ترفند های بورژوازی آنها را جذب می کردند، مثلاً نماینده بانک، به خان و خانواده آنها دفترچه حساب بانک می داد، و بدین ترتیب خوانین وارد دنیای سرمایه داری شخصی می شدند. در یک سال شهر ها و روستا های جنوب خراسان همگی تحت پوشش اداره کار و بیمه های اجتماعی تربت حیدریه قرار گرفتند، و تعداد کارمندان اداره به حدود چهل نفر رسیدند، البته هنوز ادارات سرمایه و پول خوب نداشتند، ولی وضع از چند سال پیش بهتر بود اتوموبیل و آمبولانس خریده شده بود.
دبیرستان من سمت دیگر میدان بود، و منزل ما طرف دیگر، یک روز که از دبیرستان بر می گشتم چند اتوموبیل ژاندارمری و شهربانی، تعداد زیادی اجساد را در شهر می گردانند و با بلند گو می گفتند، این است آخر عاقبت اشرار، من هر گز متوجه نشدم که آنها اشرار بودند، یا افراد طوایفی که نمی توانستند بورژوازی نو آمده را تحمل کنند. همیشه در تاریخ اجتماعی مراحل پایین دست این تکامل تاریخی، توسط سیستم پیشرفته تر نابود می شوند، و این جبر زمان است، یا باید با آن کنار می آمدند یا می رفتند. هیچ وقت مرحله پایین تاریخ اجتماعی نمی تواند به جامعه تکامل تر تاریخ اجتماعی پیروز شود. همچنین در خفا انقلابی اسلامی در جریان بود که بوی آن بیشتر از افغانستان و مشهد می آمد، و من گاهی چیز هایی می شنیدم که نباید گوش می کردم، سازمان اطلاعات و امنیت حکومت شاهنشاهی ایران داشت در به در دنبال شبکه ای اسلامی می گشت که بصورت قاچاق و با قاطر دستگاه چاپ به تربت حیدریه آورده بودند. سازمان های مخفی اطلاعیه هایی چاپ می کردند و به مشهد و تهران می فرستادند، و روزی دیگر شنیدم که دستگاهی هم در مشهد است و نمی دانستند این است یا یکی دیگر. گاهی نیز صحبت از انبوهی اسلحه کمری می کردند، و روسای ادارات را در جریان قرار می دادند که بلکه سر نخی بیابند.
سال دوم تحصیلی با فشرده شدن، و داشتن درس های بیشتر توام بود، در آن دوران شاه ایران می خواست ایران را به کشوری قدرتمند تبدیل کند، و فشار زیادی برای مدارس و درس های بهتر گذاشته بودند، که بلکه از این مدارس دانشمندانی بیرون آید، و ایران را به قدرتی در جهان تبدیل کنند. در این سال میادین زیادی برای شهر ایجاد شد، خیابان کشی های و شعبات بانکها، مغازه های مدرن و کالاهای مصرفی وارداتی بیشتر و بیشتر شد، و بنز ما هم با اتوموبیل پیکان عوض شد. پدر و مادرم در حیاط و باغ سبزی و میوه عمل می آوردند، و وقت اضافه خود را آنجا می گذراندند، چون در آن زمان و شهر بهترین برنامه تفریحی بود. ساعت ۱۱ صبح جمعه ای در زمستان که برف تمام زمین های اطراف را پوشانده ولی هوا صاف بود، به قصد دیدن وضع زمستانی قلعه تنها به آن جا رفتم، به درون اتاقک ها که اکثرآ سقف های آن نیمه ریخته بود سر زدم، و در این فکر بودم که ساکنینش چگونه زمستان ها سر می کردند. به قسمتی وارد شدم که دلان مانند بود، و در دو سه متر بعد از ورودی هوا گرم می شد، درون این دالان ها را در تابستان دیده بودم در پس راهرو اتاقک هایی به ابعاد سه در سه متر بود. اینک زمستان است، ولی درون آن که هنوز کاملاً داخل نشدم گرما داشت، نیمه تاریک بود، به اتاقک نرسیده و هنوز وسط دالان بودم، نا گاه صدای غرّش زوزه ای خفیف گرگ شنیدم. با سرعت دویدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم، خوشبختانه پوتین خوبی به پا داشتم نمی دانم من بدو و گرگ بدو شد، و یا فقط من می دویدم. دو کیلو متر را در برف های بیابان دویدم بعداً وقتی برای مردم محلی تعریف کردم گفتند، که خیلی شانس آوردی. اما متوجه شدم در آن دالان ها و اتاقک هایش زمستان گرما دارد و تابستان خنکی، تجربه ای که نزدیک بود به قیمت جانم تمام شود.
دو چرخه ای داشتم و برایش یک موتور چهل سی سی خریدم، و موتور را روی آن سوار کردم و از این اولین کار مهندسی خود بسیار خوشحال بودم، اما چندان اجازه نداشتم دور تر از این یکی دو میدان و خیابان اطراف بروم. دو سال تحصیلی را در تربت حیدریه به خوبی سپری کردم و مدرک سیکل خود، یعنی سال نهم تحصیلی را گرفتم، و از نظر درسی آمادگی خوبی برای ادامه تحصیل داشتم. باز هم مطابق معمول کار پدر در تربت حیدریه تمام شد و دستور جدید برای رفتن به تهران صادر شده بود. یک بار دیگر اساس و وسایل منزل را جمع کرده و عازم تهران شدیم.
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
از ۴۹ در تهران
ابتدای تابستان ۱۳۴۹ به تهران آمدیم، و مطابق معمول من باید برای دوره دوم دبیرستان آماده می شدم، در تعدادی کلاس درس ثبت نام کردم و مطابق وظیفه ام مشغول درس خواندن شدم. در این چند سال شاه می خواست کشورش به قدرت برسد، البته او تحلیلی از چگونگی راه و روش برای برنامه هایش نداشت، تنها فکرش این بود که او دانا ترین و سیاست مدار ترین فرد ایران است، و اگر نباشد ایران هم نخواهد بود. شاه یطور کلی قدرت مردم را فراموش کرده بود، او قصد داشت برای از بین بردن احتمال دخالت امپریالیزم در امور، نیرو های چریک و پارتی زان تشکیل دهد، تا در صورت هایی این نیرو یار او باشد. برای بر پایی چنین نیرویی امکان آن را نداشت، که از میان نظامیان فرمانده برای آن بگمارد، زیرا در نهایت همان ارتش می شد. می بایست فردی را برای فرماندهی آن نیروی جدید انتخاب کند، که از طرف مردم مورد قبول بوده و جنبه مردمی داشته باشد. برای این فرماندهی پدر من انتخاب شده بود، اما چون اینجا تهران بود و کار و زندگی شکل دیگری داشت، و دیگر منزل ما در اداره نبود، من فقط همین مقدار متوجه شدم، که انتقالی پدرم همین مأموریت بوده است.
تابستان ۴۹ را با درس خواندن زیاد سپری کردم، و انتظار داشتم باز هم به دبیرستان خوارزمی بروم، ولی نمی دانم چرا از هنرستان صنعتی پیشه سر در آوردم. در این هنرستان درس های زیادی نداشتم، بنابر این وقت زیادی برای ورزش و کوه نوردی و مطالعات غیر درسی بویژه تاریخ را داشتم. سال اول تحصیلی را به پایان رسانیدم، در اینجا از رقابت درسی خبری نبود، محصل ها بیشتر وقت خود را به بطالت می گذراندند، و در هنرستان دور هم گل یا پوچ بازی می کردند. در هر صورت من با بیشتر آنها کاری نداشتم، در اینجا هم مانند همه جا تعدادی درس خوان وجود داشتند، که تقریباً با تعداد از آنها سرگرم بعضی مطالعات بودم. منزل ما نسبتاً بزرگ و در خیابان سلیم پائین تر از سه راه زندان و بالاتر از باغ صبا بود، بیشتر دوستانم به خانه ما می آمدند، و دور هم جلسه مطالعه و درس داشتیم.
از سال ۵۱ و مخصوصاً ۵۲ در آمد نفت زیاد گردید و نفوذ خارجی هم فراوان شده بود، شهر تهران رنگ و روی اروپایی گرفته و فوق العاده در حال گسترش بود، ولی حکومت می خواستند مردم گل یا پوچی باشند. کافه و کاباره های زیادی باز شده بود، جوانان با دیسکو و دانسینگ ها آشنا شده بودند، تبلیغات برای اینکه جوانان به آنجا ها بروند در همه جا بود. البته مراکز اسلامی هم مسیر خود را می رفتند و طرفداران محکمی داشتند، اما مراکزی که تحلیل های مستقل و علمی داشته باشند در کشور وجود نداشت. جوانان شهرستانی برای کار و تحصیل به تهران می آمدند و تهران با رشد جمعیت روبرو بود، سرمایه گذاریها و ساخت بزرگ راه ها در تهران خیلی خوب بود. یکی از مهمترین کار های تمام دوران پهلوی تزریق ناسیونالیسم ایران باستانی به جامعه بود، که می خواستند وانمود کنند، خود آنها می خواهند ایران را به قدرت باستانی باز گردانند. آنها حتی برای این منظور و گفتن و نوشتن درباره تاریخ ایران و جامعه شناسی تاریخی هم تحلیل و دانش درستی نداشتند.
در چنین شرایطی همانطور که گفتم، من با چند نفر از دوستان که عشق به ایران و مطالعه و علم داشتند، جمعی شده بودیم، و بیشتر به کار هایی که سن و سال های ما انجام می دادند مشغول بودیم. در این زمان توجه چندانی به مسائل و موضوعات سیاسی و اقتصادی نداشتم، غیر از درس و مطالعه، به ورزش و کوهنوردی فکر می کردم، قله های زیادی را با دوستانم رفتم، از جنوب البرز به شمال البرز می گذشتیم، در جنگل و بیابان راه پیمایی های زیاد انجام می دادیم. موتورسیکلت تریل داشتم و با آن بتنهایی کوره راه های کویری را می پیمودم، به روستاها و شهرک های کویری و حاشیه ای می رفتم، خیلی دیدنی و دست نخورده بودند، و انگار در عمق تاریخ ایران می گشتم. در روستا های جنگلی دامنه های البرز هم همین گونه بود، در همه جا انواع خوراکی ها و غذا های سالم و طبیعی خوشمزه بفراوانی و ارزانی بود، درباره این گردشگری در سفرهای انوش راوید نوشته ام.
تابستان ۱۳۵۲ دیپلم صنعتی را از هنرستان پیشه گرفتم، و آماده رفتن به دانشگاه بودم، در فوق دیپلم برق انستیتو تکنولوژی تهران قبول شدم. در آن زمان بیش از هر زمان دیگر داوطلب برای کنکور امتحان ورودی دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی بود، حدود ۳۰۰ هزار نفر داوطلب که حدود ۴۰ هزار نفر می خواستند، از این شانس بهتری نمی آوردم، بنابر این آماده رفتم به این مرکز آموزشی شدم. در آنجا دیدم، دانشگاه ها شده مرکز علوم دست دوم و یا خارج از رده حافظه محوری، که کارایی چند سال پیش خود را از دست داده بودند، و روز بروز هم در جامعه مدرک گرایی رونق می گرفت، و روح کاشفی و تحقیقاتی و تولید علم از بین رفته بود. در حین تحصیل گاهی بعضی کار های پیمان کاری کوچک تأسیسات و برق هم می پذیرفتم، برعکس که به علم کمتر توجه می شد، کار و کسب در ایران رونق فراوان گرفته بود. اولین کار را وقتی در ساندویچی مشغول خوردن بودم گرفتم، شخص دیگری هم در آنجا مشغول خوردن بود، وقتی کتاب های صنعتی در دستم دید گفت کار می کنید، گفتم نه و او اصرار کرد و گفت، از مسئولین یک شرکت بزرگ ساختمانی است، و با اصرار بیشتر مرا با خودش به دفتر شان برد، و در یک چشم بهم زدن یک پیمانکاری در یکی از برج های جدید تهران گرفتم، در واقعه آنقدر کار زیاد بود، که بزور به من کار دادند. در کار آن ساختمان کارگران و فنی های زیادی از کشور های اروپایی مشغول بودند.
دو سال آموزشگاه را با کار و درس و مطالعه تمام کردم، برای پایان این سری تحصیلات آماده شدم به یک مسافرت دور ایران بروم، و سپس به سربازی بروم، تا بعد از آن برای ادامه تحصیل به خارج سفر کنم. در ابتدای تابستان ۵۴ بمدت پانزده روز ایران گردی خوبی کردم، که در سفر های انوش راوید تعریف کرده ام، و سپس چند روزی بدنبال رفتن به سربازی بودم، درست وسط تابستان به سربازی اعزام شدم. تقریباً به دلایل طبع ناسیونالیستی و ورزشی به سربازی علاقه داشتم، بنابر این در مدت سربازی خیلی چیز ها آموختم، و به من بد نگذشت. پارتی های مهمی داشتم، به همین جهت می توانستم در سربازی موقعیت بهتری بدست آورم، ولی می خواستم چون یک سرباز میهن پرست وظیفه شناس باشم، بنابر این هیچ تقاضای پارتی بازی نکردم. پدرم از مشاوران ارشد حکومتی و دولتی بود، و دو تن از عمو هایم، سرهنگ عبدل علی یحیی، و سرهنگ عبدل باقی یحیی، از افسران مهمی بودند، در اینجا. به خاطر همین علاقه، مدت سربازی برایم خیلی کوتاه آمد، سریع خود را در سان خداحافظی دیدم، و تیپ ۵۵ هوابرد شیراز را بقصد تهران ترک کردم.
غیر از آموزشها و کار های مربوط به سربازی، دیدم که وضع ارتش خیلی شکننده است، از ابتدی دهه ۱۳۴۰ بزرگترین عمویم مرحوم غلامرضا یحیی، مسئول فروش اسلحه و تجهیزات جنگی روسی به ارتش شاه بود. ارتش ایران پر شده بود از وسایل روسی و آمریکایی و اروپایی، خودرو های روسی، تفنگ های آمریکایی زره پوش های روسی و آمریکایی، هواپیما های آمریکایی، مخابرات اروپایی و غیره و غیره. از همه قدرت ها ادواتی بود، و کارشناسان بسیاری از همه کشورها در ایران مشغول آموزش و جاسوسی و غیره بودند. خود بخود در چنین شرایطی رقابت بین این قدرت های امپریالیستی در ایران زیاد بود....
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
مستندهای مربوط
مستندهای بیشتر را در آپارات وبسایت ارگ ایران ببینید، لینک آن در ستون کناری
تولد در تاریخ ایران انوش راوید
توجه ۱: اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق، مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد، در جستجوها بنویسید: انوش راوید، یا، فهرست مقالات انوش راوید، سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید. از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم، همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع، آزاد و باعث خوشحالی من است.
توجه ۲: جهت یافتن مطالب، یا پاسخ پرسش های خود، کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری وبلاگ بنویسید، و مطالب را مطالعه نمایید، و در جهت علم مربوطه وبلاگ، با استراتژی مشخص یاری نمایید.
توجه ۳: مطالب وبسایت ارگ و وبلاگ گفتمان تاریخ، توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر، بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شوند، از این نظر هیچ مسئله ای نیست، و باعث خوشحالی من است. ولی عزیزان توجه داشته باشند، که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب، به اصل وبلاگ من مراجعه نمایند.
سلام جناب انوش شما هنوز در حیات هستید .لطفا با این شماره واتس اپ ۹۱۷۷۸۲۳۸۸۷تشریف بیاورید
درود، گرامیان این عکسها و داستان از آن من است، در یک اشتباه یک تهیه کننده، باز پخش نوارهای مرحوم انوش خزالیان عکس جوانی مرا در سی دی گذاشته بود.
در ضمن ادامه را بزودی می نویسم و در لینک زیر پیگیری نمایید
http://arq.ir/107
"تولد در تاریخ ایران انوش راوید زندگی نامه من است"
بنده خدا شما که نخونده نظر میدی!!!!! یه میخوندی حداقل، نوشته زندگی نامه من! یعنی نویسنده همین سایت و وبلاگ های منسوب به ایشان!
بنده خدا ،فازت چیه،خواننده؟؟؟؟ انوش خزالیان؟؟؟؟دوتا اسم داره؟؟؟؟
باز یک بنده خدایی دیگر ادامه حرف بزرگوار قبلی رو گرفته و باز بافته !
"بقیه کو اصل کار زمان خوانندگی و بعدش مرگ و کجا دفن"
واقعاً متاسفم ،ما داریم به کجا میریم؟
خدایا ما را به راه راست هدایت فرما.
این انوش راویدهمون مرحوم انوش خزالیان که خواننده ی اصلی آهنگ تومنودعودت کن هستش چون من ویدیویی که ازهمین خواننده داشتم می دیدم همین عکس توویدیواین عکس مال موقعی ای که خیلی جوون بودیعنی این خواننده دوتااسم داره.
بقیه کو اصل کار زمان خوانندگی و بعدش مرگ و کجا دفن
سلام آقای انوش راوید چرا بقیه رو ننوشتید
درود و سپاس از توجه شما، چشم بزودی می نویسم