پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

نوشته های انوش راوید از پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا/ پیگیری مطالب در لینک >>> www.arq.ir

پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

نوشته های انوش راوید از پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا/ پیگیری مطالب در لینک >>> www.arq.ir

داستان های تاریخی مردم

   ماجرا های خواندنی تاریخی

   پیش گفتار

      این صفحه تعریف های هم میهنان عزیز از ماجرا ها و اتفاقات جالب تاریخی و ملی می باشد،  که برای آنها افتاده  است،  و قابل بررسی در جغرافیا ـ تاریخ می باشد.

   کاری که در تاریخ نوشته نیست

      این داستان واقعی را سال 1352 خورشیدی از زبان مادر بزرگم،  همسر حاج میرزا حسین شنیده ام:

      سال 1916 م،  در وسط جنگ جهانی اول،  آلمان به عثمانی کمک می کرد تا بتواند به منافع و مراکز انگلیس در ایران و خلیج فارس ضربه بزند.  عثمانی ها توانایی طرح و برنامه ریزی های ظریف و کوچک را نداشتند،  آنها بیشتر به حرکتها و قشون کشی های کلان و پر جمعیت توجه می کردند.  آلمان هایی هم که به عثمانی کمک می کردند،  شناخت کاملی از موقعیت های جغرافیای طبیعی و انسانی غرب ایران و عراق و خلیج فارس نداشتند،  بنابر این نمی توانستند تاکتیک های مهم ولی کوچک را به سر انجام برسانند،  و در کل مفید نبودند.  در نبردها،  استراتژی ها و کار های ظریفی هست که باید انجام شود،  عدم آگاهی از این موضوعات ظریف و دقیق صدمات جبران ناپذیری را در پی دارد.  عثمانی ها تنها کاری که می دانستند و می توانستند انجام دهند،  رساندن اسلحه و مهمات سبک به شورشیان و نیرو های مردمی بود.  آنها به هر کسی که می خواست با دولت مرکزی ایران بجنگد اسلحه می دادند،  و قادر نبودند تشخیص دهند به چه کسی و چرا باید بدهند.

      یکی از کار هایی که آنها بسرعت دنبال می کردند،  ساخت خط آهن قسطنطنیه تا بغداد بود،  که بتوانند به راحتی نیرو های نظامی زیادی به بغداد برسانند،  و از آنجا به ایران و خلیج فارس گسیل دارند.  انگلیس نمی خواست این راه آهن کامل ساخته شود،  بنابر این با تمام نیرنگ و برنامه کار شکنی و خرابکاری می کرد.  کلاً مردم محلی و ایران و عراق اهمیت خاصی به این موضوع نمی دادند،  شاید برای آنها وجود راه آهن می توانست مفید باشد.  مردم و نیرو هایی که چنین فکر می کردند،  می خواستند که این خط را پس از ساخته شدن در کنترل داشته باشند.  یکی از این گروه ها به رهبری حاج میرزا حسین بود،  او  حاج محمود از اهالی کرمانشاه را مأمور کرد،  همان سال در بغداد فرماندهی عثمانی را ببیند و به آنها بگوید،  که رئیس یک ایل بزرگ است،  و کوچ آنها از غرب به شرق ایران و به حدود تهران می رسد.  دشمن هم که چیزی از جغرافیای ایران نمی دانست متوجه نشد،  که این کوچ بی معنی است.  طبق دستور حاج میرزا حسین،  محمود به دشمن گفت که چون حکومت ایران به آنها ظلم می کند،  اگر اسلحه داشته باشند می توانند از خود دفاع نمایند،  و حتی در تهران به حکومت ایران و منافع انگلیس ضرباتی وارد نمایند.

      عثمانی ها براحتی قبول کردند که به او اسلحه بدهند،  و گفتند که یکی از افسران خود را برای بازدید و تعیین مسائل لازم به کرمانشاه می فرستند.  هفته ای بعد،  دو افسر عثمانی با لباس مبدل وارد کرمانشاه شدند،  و توسط محمود به منزلش برده و سه روز پذیرایی شدند.  عده ای از سران ایلها و دوستان حاج میرزا حسین از شوق بدست آوردن اسلحه های مدرن و جدید بدیدار افسران می آمدند،  و باعث توجیه آنها شدند که دادن اسلحه به اینها کار درستی است.  قرار گذاشتند که در جایی حدود بیست فرسنگی کرمانشاه برای بار اول یک محموله شامل 120 تفنگ و 40 تپانچه و 300 عدد نارنجک دستی و مقدار لازم فشنگ در اختیار مبارزان ملی ایران قرار دهند،  و بعد از اولین عملیات که بر علیه دولت انجام دادند،  اسلحه های بیشتر و منجمله سنگین به آنها بدهند.  معصومه خانم خواهر حاج میرزا حسین و محمود و افرادشان در محل و وقت مقرر اسلحه ها را دریافت کردند،  و به ریش دشمن خندیدند.  آنها تصمیم داشتند با برنامه دیگر،  و یا شاید نسبت دادن یکی دو تا از زد و خورد های داخلی معمول آن روز های ایران به خود،  از عثمانی ها  بیشتر و بیشتر اسلحه بگیرند.  اما سرنوشت عثمانی ها و جنگ اول جهانی،  این فرصت را به این گروه ملی و مردمی نداد.

   کاروان گم شده

      هنگامی که بار اول در تابستان 1354 خورشیدی برای دیدن بیاضه و شهر قدیمی و قلعه آن رفته بودم،  با پیر مردی مهربان آشنا شدم،  از او خواستم خاطره ای تعریف کند،  گفت که کشاورزی بوده و در پناه دولت،  منطقه امنیت داشته و چیزی برای گفتن ندارد.  گفتم مگر خاطره باید از جنگ و شلوغی باشد،  خیلی موضوعها را می توان تعریف کرد،  ولی او از آن دسته آدم هایی بود که دوست ندارند چیزی از خودشان بگویند.  بعد از چند بار اصرار من،  شروع به صحبت کرد،  و گفت پدرم از پدرش شنیده بود که اینجا محل عبور کاروانها بود،  کاروان هایی که مردم را از اصفهان و نائین و اردستان و همه شهر های آنطرف،  که بقصد زیارت مشهد می آمدند،  و شبی در بیاضه می ماندند،  و سپس به رباط پشت بادام می رفتند.  راه یزد به طبس  کاشمر مسیر اصلی کاروانها برای زیارت مشهد بود،  و رفت و آمد کاروانها و زوار و تجار خیلی زیاد در جریان بود.  معمولاً چاروا دارها از یک مسیر و یک محل تا شهر مشخص دیگر می رفتند،  مثلاً چاروا دار های کاروان های اصفهان به مشهد،  هرگز از مشهد یا اصفهان این طرف و آنطرف نمی رفتند،  چون خود و چارپایان شان راه دیگری را بلد نبودند.  چهار پایان از بچگی دنبال مادرانشان این راه را میرفتند و می آمدند،  مسیر را در تاریکی و گرما و سرما بخوبی می شناختند،  و راحت رد می شدند،  حتی آب و هوا را تشخیص می دادند.  همین گونه چاروا داران معمولاً پیاده تمام مسیر را می رفتند و اسب سواری نمی کردند،  می گفتند سوار کاری پاهای آنها را گرد می کند،  و راه رفتن سریع و طولانی دیگر برایشان ممکن نخواهد بود.  آنها از ده دوازده سالگی در یک مسیر خاص رفت و آمد داشتند،  گاهی اوقات حتی وجود راهزنها را از راه خیلی خیلی دور حس می کردند.  البته بطور کلی در این راه ها راهزنی نبوده و نیست،  اختلافات بین خوانین قبیله ها و خوانین فئودال روستاها زد و خورد هایی وجود داشته،  که چندان به مردم کاری نبود،  مردمی که در چهار چوب قبیله زندگی می کردند،  به آنها بنده می گفتند،  و آنهایی که زیر نظر فئودال بودند،  می گفتند رعیّت.

      او ادامه داد،  یک روز کاروانی از سمت شرق یعنی رباط پشت بادام به بیاضه آمد،  آنها حدود بیست نفر بودند و هیچکدام فارسی نمی دانستند،  حتی جور و پالان آنها با کاروان هایی که تا کنون از اینجا می گذشتند،  متفاوت بود.  برای همین مردم دور کاروان جمع شدند،  که اینها کی هستند و به کجا می روند،  از پیر مرد پرسیدم می توانی بگویی حدود چند سال پیش بود.  فکر کرد و گفت پدرم از پدرش شنیده که به چشم دیده بود،  می شود یک قرن پیش،  و ادامه داد چند نفر از آنها سفید و بور بودند،  که قیافه اشان به فرنگی ها می خورد،  بقیه سیه چرده تر از ما آفتاب خورده ها نشان می دادند.  آنها خیلی خسته بودند،  با زبان بی زبانی یکی از جوانان بیاضه که در بازار اصفهان شاگردی کرده بود،  و کمی انگلیسی می دانست فهمید اینها روس و هندی هستند،  و با هم انگلیسی حرف می زنند.  مطابق معمول آن کاروان خسته در کاروانسرا و جای استراحت خودشان قرار گرفتند.  معمولاً کاروانها یک شب در بیاضه می مانند و صبح زود می رفتند،  اما صبح که شد این کاروان قصد رفتن نداشت و چنین پیدا بود،  که یکی از افراد فرنگی مریض است و نمی خواهد حرکت کند.  آنروز هم مانند شب گذشته جوانان کنجکاو دور بر آنها را گرفته بودند.  معمولاً یک شب درمیان کاروانی از اصفهان می آمد که آن شب نیز آمد،  در بین کاروانیان کاسبی هایی از اصفهان بودند،  که انگلیسی می دانستند با فرنگی های کاروان صحبت کردند.  متوجه شدند اینها روس ها و هندی ها هستند،  و دارند بسمت انزلی می روند تا سوار کشتی شده و به روس روند چاروادار اجیر ایرانی گیر نیاورده اند و راه را بلد نیستند.  در بیاضه هم چاروادار اجیر نبود،  آنها می بایست تا نائین یا اردستان برسند،  و جاروادار گیر آورند تا به قم ببرد شان،  و از آنجا راه تا به رشت مشخص و خوب کالسکه رو است.  آنها از شمال غربی هند آمده و کاروان فاقد چاروادار بود،  دو چاروادار هندی آنها را در زابل رها کرده و باز گشته بودند،  گم شده و بشدت خسته گردیده اند.  گاهی کاروان های انگلیسی و هندی از هند به انزلی یا روم (منظورش ترکیه) در رفت و آمد بودند،  ولی آنها اینجا نمی آمدند،  از راه اصلی کرمان، یزد،  و یا راه بیرجند و مشهد می گذشتند.  بیمار که فرمانده آنها هم بود،  توسط حکیم باشی های معروف بیاضه با دارو های سنتی و محلی اینجا معالجه شد،  البته این باعث شد کاروان یک هفته بماند،  آنها کمی نگران بودند و می گفتند که اجازه عبور ندارند. 

      از او بابت تعریفش تشکر  و خداحافظی کردم،  به مجردی که به تهران بازگشتم کتاب های تاریخم را زیرورو کردم تا ببینم چنین جریانی چه بوده،  و اصلاً چرا باید آن شخص این تعریف را می کرد و من می شنیدم.  در کتابها دیدم،  آن سالها روسها مشغول جنگ و فتح در خراسان شمالی و ترکستان غربی بودند،  و در 1863 تا 1870 میلادی که درست برابر است،  با تاریخی که آن پیر مرد می گفت،  انگلیسی ها مشغول تعیین کردن مرزهای شرقی ایران بودند.  متعاقب آن جدا کردن نیمی از بلوچستان از ایران و جدا کردن پشتونستان و درهم کردن مرز های زبانی و قومی در یکدیگر،  و همچنین غیر ایرانی شمردن قوم های ملی،  و هزار موذی گری دیگر می کردند.  در آن زمان مردم قاره کهن در دوران تمدنی قبایلی و فئودالی بسر می بردند،  و هنوز وارد بورژوازی نشده بودند،  که از مرز بندی های بورژوازی استعماری چیزی سر در بیاورند،  و بتوانند خودشان هر اقدامی که لازم است انجام دهند.  معمولاً در این زمان کاروان های روسی که از هند می آمدند،  به بیرجند و سبزوار و گرگان به دریای خزر می رفتند،  یعنی در بخش هایی از جاده غربی ادویه عبور می کردند.  ولی از آن کاروان در کتابها خبری نیافتم،  کلّاً این قبیل اتفاقات یا از دید تاریخ پنهان می ماند،  یا سیاسی هستند و سری،  یا بی اهمیت.  در هر صورت من فکر می کنم این عده جاسوسان روس یا فرانسه بودند،  که به نوعی قصد دخالت در مرز کشی های انگلیس پسند داشتند،  و نمی خواستند از راه های اصلی حداقل تا اصفهان بروند.  این وظیفه جوانان با هوش ایرانی است،  که چشم و گوش خود را خوب باز کرده و نقاط تاریک را در تاریخ بیابند و جهت خاطره و یاد آوری و استفاده علاقمندان در اینترنت منتشر نمایند.

   عکس کاروانسرای مخروبه شده راه بیاضه،  با باز سازی این قبیل کاروانسراها و ساباطها،  می توان بهترین مکان جلب توریست و گردشگر باشند،  و خارجی های علاقمند به بیابان های تاریخی ایران را جلب نمایند،  و نیز منبع درآمد خوبی گردند،  عکس شماره 613 .

   کلیک کنید:  تولد در تاریخ

   کلیک کنید:  تاریخ و فرهنگ یاد گیری

   کلیک کنید:  سفرنامه تاریخی راه شمال ایران

    توجه:  اگر وبلاگ،  به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  وبلاگ انوش راوید،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبلاگ و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبلاگم بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.

   انوش راوید //  Anoush Raavid ///     

   حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ،  حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ،  و مقالات مهم مانند،  سنت گریزی و دانایی قرن 21،  و دروغ های تاریخ عرب،  تاریخ مغول،  تاریخ تاتار،  و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ:

   جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران،    http://ravid.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد