پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

نوشته های انوش راوید از پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا/ پیگیری مطالب در لینک >>> www.arq.ir
پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

نوشته های انوش راوید از پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا/ پیگیری مطالب در لینک >>> www.arq.ir

افسانه های ایرانی از زبان مردم

   افسانه های تاریخی ایرانی

      جغرافیای طبیعی هر زمینی را به شکل مخصوص در می آورد،  و مردم آن جا روش زندگی و اخلاق مخصوص می یابند.  برای شناختن ملتی تنها مطالعه تاریخ آنها کافی نیست،  بلکه باید از آثار باستانی و سنن و کیش و لهجه و شعر و امثال آنها دانست چه بودند.   همچنین باید از داستان ها و سخن های مرموز و مختصر مردم آن دیار یاد کرد.  مقصود از بیان داستان ها این نیست که جامعه کنونی مانند چند هزار سال پیش ایران گردد،  نگاه مردم مترقی ایران عزیز  به آینده نوین و قرن 21 و سنت گریزی می باشد.   باید درست و واقعی بدانیم،  از آنچه نیاکان ما بوده و کرده اند،  تا اصل خود را نیک بشناسیم،  از داشتن ها و نداشتن ها،  که چه بودیم و چه شدیم چه باید بشویم.  باید از گذشته خوب بدانیم تا  صحیح ترین برنامه ریزی های اجتماعی و اقتصادی را انجام دهیم،  و بکوشیم که امروزمان به از دیروز و فردایمان به از امروز گردد.  هدف عالی در نظر داشته باشیم و از مللی که در راه ترقی و تکامل هستند برتر شویم.  کار های برجسته پیشینیان را قویتر و کامل کنیم،  و اگر آنها در پیچا پیچ موهومات و خرافات و بندگی و سر افکندگی عمرشان را گذرانده اند،  ما از آن پرهیز کنیم تا آینده را مسدود نکند،  و راه شایسته قرن 21 و سنت گریزی را در پیش گیریم.  سخن داستان های ایرانی همه از حسن و خوبی و عشق و مردانگی و فتوت و بلند حوصله گی است،  که در کشمکش و ستیز با شر زمانه و دیو و عفریت و جادو و خرافات هستند.  جهانگردی و سیر در گیتی و شهامت و دلیری و دانش و پارسایی و سخاوت و از خود گذشتگی و جوان مردی و شرم و عفت بانوان و محبت و صمیمیت و زیبایی و تحمل سختی ها در داستان های ایرانی میدرخشد.

      افسانه های تاریخی ایرانی دلیل بر فرهنگ عالی ایران بزرگ میباشد،  که در مرکز قاره کهن می درخشد،  و باید نسبت به زنده نمودن آنها در همه جا منجمله رادیو و تلویزیون اقدام شود.  در نیمه دوم قرن بیستم با ورود رادیو و تلویزیون این داستانها فراموش شده است،  و جای آنها را فیلم های منحط ولی با نگارش خوب هالیودی و یا سریال های بی محتوا و مسخره چون،  برره ها و چهار خونه ها گرفته اند.  این وظیفه جوانان غیور ایرانی میباشد تا بوسیله وب و نامه و مطبوعات جهت بر قراری داستانها زیبای ایرانی تلاش نمایند.  در حدود نیم قرن پیش در خانواده ما عمه توران و یا گاهی میگفتد خاله توران  داشتیم،  خدا بیامرز بانک یا صندوقچه قصه های شکوهمند ایرانی بود،  و می توانست به سه زبان ایرانی، کردی و فارسی و ترکی،  قصه بگوید،  در راه راستی از او نوشته ام.  قصه هایش هر شب حدود هشت شروع میشد،  و یک تا یک ساعت و نیم،  و با توقف چند دقیقه ای بدرازا میکشید.  این داستانها پیوسته بودند،  اما هر شب ماجرایی جدیدی داشتند،  که شنوند های قدیم و جدید خسته نشوند.  من میخواهم چند تا از این قصه ها را کوتاه کنم و بنویسم،  و اگر علاقمند داشتند ادامه می دهم.

   آیا شما قصه ایرانی می دانید؟

   دلاوری از چلاسر

      از زمان قدیمی های چلاسر و جل شنیده ام،  جوان دلاوری بنام سیروس،  در زمان خسرو خان چلاسری،  در دوران حکومت هندو شاه اشکوریان،  که از بازمانگان اشکانیان بودند،  زندگی می کرد.  قدیمی های چلاسر می گویند،  از گذشتگان خود شنیده اند که در این حوالی،  جنگجویی و سوار کاری و کوه پیمایی مرد و زن،  نداشت همگان سالم و قوی بودند،  و گویند گروهان های چلاسر و  گلیجان و حومه های آنها،  در نبرد کاشکوه شجاعت های زیادی داشتند و بسیار درخشیدند.  امید است همه عزیزان ایرانی داستان های افراد سن و سال دار محله خود را،  برای استفاده عموم و یادگاری به اینترنت بسپارند.   برویم به داستان سیروس دلاور برسیم.

     سیروس دلاور برای خواستگاری مهتاب به قلعه چنگیز گیو آمد،  اول روز بود و درب قلعه باز،  و امروز در میدان قلعه پنجشنبه بازار بود،  و از قلعه ها و روستاها و قبیله های مختلف که تا پنج فرسخی قرار داشتند،  برای خرید و فروش به پنجشنبه بازار می آمدند.  سیروس نیز در میان جمعیت می گشت و مردم را نگاه می کرد و گاهی با آنها سلام یا صحبت می کرد، ولی مردم را نگران می دید.   چنگیز خان حاکم قلعه و رئیس قبیله روشنائیان گیو است،  که از شاخه های طایفه بزرگ گیو هستند،  و مردم آن در دلاوری و سخت کوشی معروفند.  چنگیز خان گیو هم در مردی و معرفت زبانزد بود.  چهل سال سن داشت،  روزی خان و دوستانش هنگام شکار دسته جمعی،  گذرشان به اطراف آبادی گل باشه افتاد،  برای برداشت و نوشیدن آب به چشمه آن آبادی رفتند.  چشمه بسیار پر آب و با صفا و خلوتی بود،  مدتی کنار آن ماندند تا استراحت کنند،  و در آرامش آنجا فکر و مشورت نمایند.  جوان خوش قد و بالایی حدود 16 ساله از آبادی گل باشه وقتی چند سوار مسلح دید،  برای کنجکاوی پیش رفت،  وقتی چنگیز گیو چشمش به این جوان افتاد از او خوشش آمد،  و گفت تو نیزه می توانی پرتاب کنی؟  البته خان بزرگ می دانست که نو جوانان رشید ایرانی هم میهنش،  از ابتدای زندگی فنون رزمی می آموزند.  خان بعد از آزمایش جوان که مهران نام داشت،  به او گفت تو را به سپاه می سپارم تا رزمجوییت کامل شود.  چنگیز گیو برای جنگ بزرگ پیش رو می بایست هشت گروهان نیرو به حکومتی بفرست،  و می خواست خودش در راس این سپاه باشد.  مهران قبل از عزیمت به فرمانده مسئولش گفت،  من با خواهرم زندگی می کنم،  که باید با من به قلعه بیاید،.....

    مدت کوتاهی در پادگان قلعه گیو کار مهران بالا گرفت،  و با اینکه سنش کم بود،  بواسطه برج و بارو گیری معروف شد.  او با خواهرش مهتاب در اتاق اجاره ای آبادی قلعه گیو زندگی می کردند.  سیروس که از بچگی مهتاب را می شناخت و قصد ازدواج با او را داشت،  منتظر بود زمستان تمام شود،  و از راه  زیبای کوه های البرز مرکزی به اشکورات و قلعه گیو برود،  و مهران و مهتاب را ببیند.  اواسط خرداد خروس خوان،  سیروس سوار بر اسب بسمت قلعه گیو حرکت کرد،  او نزدیک ظهر به قلعه می رسید و خوشحال که مهتاب را می بیند،  و او را از مهران خواستگاری می کند.  به قلعه رسید پنجشنبه بازار بود،  ولی وضع را دگر گون دید،  مردم بعضی نگران و بعضی اشک ریزان و عده ای شمشیر و تیر آویخته و همه سعی در یاری هم داشتند.  شنید لشکر قلعه قبل از تکمیل شدن و آموزش لازم نفرات مجبور گردیده بود،  بطرف دشت قزوین برود و برای نبرد به سپاه پادشاه بپیوندد.

      مهران در این زمان فرمانده گروهان ضربت قلعه گیر بود،  و در پشت حصار شمالی قلعه با نفراتش مشغول تمرین و مشق جنگ بود.  پیدا کردن او برای سیروس چندان مشکل نبود،  سیروس بعد از کمی سواری مهران را دید و یکدیگر را در آغوش گرفتند،  مهران پرسید از چلاسر چه خبر عمه چطور است؟  همه خوبند.  سیروس گفت حتماً از بچه های دسته چلاسر خبرها را شنیده ای،  مهران گفت البته ولی باز هم خبر می خواهم،  اما برایم عجیب است چرا کار سد سازی رودخانه را ها کرده اند،  اگر یکبار دیگر رود طغیان نماید،  و مزرعه و مرغزار را بکوبد مردم چه کنند.  سیروس گفت بخاطر جنگ، یا بهانه این جنگ بوده،  ولی جای نگرانی نیست،  به اندازه کافی از طغیان آب و حرکت احتمالی آن بطرف گلیجان یا از این سمت به چلاسر جلو گیری می شود.  مهران و سیروس تا نزدیکی های غروب از همه در گفتند،  و بطور جدی خوشحال از دیدار هم بودند.  سیروس چون می دید مهران مرتب هنگام گفتگوی آنها به میان افرادش می رود،  و می گوید چنین و چنان مشق کنند،  موقعیت را مناسب ندید چیزی از خواستگاری مهتاب بگوید.

      سیروس دید در همان حوالی آهنگرانی که از دور و نزدیک آمده اند در گوشه ای مشغول ساخت،  شمشیر و سرنیزه، سپر و زره،  یراق و رکاب و غیره هستند، در میان آنها آهنگران چلاسر و گلیجان حومه های آنها معروف بودند.  کمان سازان هم به همین منوال،  نجار و خیاط و غیره همه و همه در راه خدمت به میهن،  همه و همه بشدت مشغول کار هستند.  بانوان نیز در کار شریک بودند،  از قبیل تهیه غذای آماده و قورمه،  و کمک به مردان در کار های سنگین،  و حتی نواختن آهنگ های رزمی و سرودها و اشعار محلی برای شور بیشتر.  بانوی دلاور قدیمی اشعار شاهنامه را با صدایی دلنشین و باز می خواند،  و به جوانان گوشزد می کرد،  که تاریخ ایران تمام نمی شود و همیشه ادامه دارد،  از جمشید آغاز شده و تا ابد ادامه دارد،  شور خود را از دست ندهید.

       غروب با یکدیگر بطرف منزل رفتند،  قلعه و آبادی گیو که در ضلع جنوبی آن بود،  تقریباً غیر معمول خلوت شده بود.  برنامه داشتند فردا پس از نیمه شب،  لشکر قلعه،  که شامل یک گروهان قلعه گیر،  دو گروهان سوار سبک و سنگین،  سه گروهان پیاده نیزه دار و شمشیر زن و کمان دار،  و یک گروهان بنه بود،  بطرف دشت قزوین رفته،  تا در آنجا به لشکر شاه بپیوندند،  و سپس برای جنگ به مرو بروند.  برای روز آخر چنگیز خوان قبل از خطبه نماز سوم ذی الحجه 772 هجری قمری می خواست از مردم حلالیت بطلبد،  چون سفری طولانی در پیش بود و بازگشتی برای آن متصور نبود،  در ضمن می خواست جانشین خود را معرفی نماید،  تا آن روز کسی نمی دانست چه شخصی است که لیاقت داشته باشد بتواند،  پنج فرسنگ در پنچ فرسنگ قلعه و آبادی های البرز را با درایت اداره کند.  غروب سیروس و مهران به منزل رسیدند و مهتاب با سلام و احوال پرسی گرم،  به پذیرایی از مهمان و برادر مشغول شد،  البته یکی از دختران صاحب خانه به مهتاب کمک می کرد،  چون او روزها در حکومتی مشغول کار بود.

      بعد از صرف شام مهتاب گفت:  شاه می خواهد نیروهایش سال 773 را در مشهد عید کنند،  و سپس عازم مرو شود،  ما نیز از اینجا می بایست همراه سپاه،  کره و روغن و پنیر بفرستیم،  البته این موقع سال تولید کم است،  برای همین باید یکماه بعد از رفتن شما یک گروهان بار و بنه رهسپار نماییم.  به همه سرگالشها پیغام فرستاده ایم که باید هر کدام چه مقدار بفرستند.  در مدتی که بعد از شام نشسته بودند،  باز هم صحبت تدارکات جنگ بود،  و سیروس باز نتوانست خواستگاری را مطرح نماید،  و جالب تر از همه این بود که خواهر و برادر فکر می کردند،  سیروس برای همدلی در باره جنگ نزد آنها رفته.  شب از حکومتی خبر آوردند که برای جلسه ای باید بروند،  مهتاب به مهمان گفت تو از صبح در راه بودی تا از چلاسر به اینجا بیایی،  استراحت کن تا ما برگردیم،  سیروس می دانست که در شورای جنگ قلعه،  او را مناسبتی نیست ولی تعجب می کرد،  که مهتاب چرا می رود.

      وقتی مهران و خواهرش باز گشتند،  نیمه شب هم گذشته و سیروس در خواب و بیداری بود،  آنها نیز بی معطلی خوابیدند،  و باز هم سیروس بی نتیجه ماند.  صبح مهران گفت باید تمام افراد را در محوطه قلعه گرد آوریم،  امروز مشق نداریم بلکه سان داریم،  تو می توانی نزدیک ظهر بیایی جایی مناسب برایت در نظر می گیرم.  میدان گاه قلعه که هفته ای یکبار در آن روز های بازار برپا می شد، آنقدر وسعت نداشت که 600 نفر نیرو و حدود ده هزار نفر جمعیت را در خود جای دهد و مراسم سان برگزار شود.  ولی در هر صورت با قرار دادن جمعیت و نیروها بشکلی منظم مشکل برطرف گردید،  سرپرستی این نظم را مهتاب بعهده داشت.  سیروس با تعجب نگاه می کرد که مهتاب چه قدرتی دارد،  و چقدر حرفها و دستوراتش را گوش می کنند.  بخود گفت زمانی که او را می شناختم همین چند سال پیش دختر بچه ای از روستایی کوچک بود،  وقتی به منزل عمه اش در چلاسر می آمد با او بازی می کردم،  وقتی هم ما به ییلاق می رفتیم با او و مهران بازی می کردم،  ولی حالا او فقط با بیست سال سن یک فرمانده شده.  سیروس با خود فکر کرد،  چیزی و کسی نبود که مزاحم و یا دردسر برای رشد آنها باشد،  و این خواهر و برادر توانستند مدت ده سال در این حکومتی مناسبی کسب کنند.  بانگ شیپور و ساز و دهل با نواختی شور انگیز،  جوش و خورش بیشتری در میدان ایجاد کرده بود.

      مهران شخصی را به دنبال سیروس فرستاد و او را از میان جمعیت شناخت،  و با خود به جایگاه ویژه آورد،  چنگیز خان سخنگوی قبل از خطبه نماز با صدای بلندی شروع به گفتن کرد،  و بعد از از هر جمله سکوت می کرد،  و چند نفر از میان جمعیت برای افرادی که دور دست تر بودند،  گفته ها را تکرار می کردند.  او گفت خدایا گناهان ما را ببخشای،  خدایا اگر ما غیر از خدمت به میهن و ملت چیز دیگری خواستیم از گناهان ما در نگذر.  و خان مدتی از مسائلی گفت که چندان به گوش سیروس نرفت،  ولی ناگه سیروس به خود آمد،  خان در ادامه خطبه خود گفت:  من مهتاب گل باشه ای فرزند مرحوم بیانی را در مدتی که به جنگ می رویم به جانشینی خودم بر می گزینم،  و اگر خواست خدا این بود که باز نگردم،  او تا زمانی که فرزند من توانایی اداره حکومت را داشته باشد،  و یا تا تعیین حکومتی جدید از جانب شاه فرمانده می باشد،  و حکم او واجب الاجراست، و خواست که مهتاب به جایگاه آید.  سیروس به ناگه بر خود آبی پاشید و به خود گفت،  تو را که در دلاوری زبان زدی است،  در این شرایط باید یکبار دیگر خود را نشان دهی.  بعد از مراسم،  سیروس که فقط دو سال از مهران بزرگتر بود،  گفت من هم می خواهم با شما بیاییم،  مهران گفت تو به عمه نگفتی و اون نگران می شه،  گفت از میان این جمعیت چند نفری از چلاسر بودند،  به آنها می گویم خبرش را برسانند،  بعد از مدتی گفتگو و دیدن این و آن سیروس سمت منشی وقایع نگار هنگ را گرفت.

      شور و هیجان در قلعه به اوج خود رسیده بود، و اسب ها و قاطرها در بیرون قلعه قطار بودند،  نیمه شب همه مردم پای دیوار آماده بدرقه هنگ بودند،  سیروس هم با اسب خودش در میان جمعیت بود.  او و مهران از مهتاب و دیگران خداحافظی کردند،  و سیروس در دلش گفت باز می گردم برای تو،  چه خودم چه عشق و روحم.  آنها رفتند تا برای میهن خود بجنگند و فـدا کاری کنند،  آنها در تاریکی شب بی مهتاب با دل هایی آکنده از شور رفتند.  دیگر در تاریخ کسی از این لشکر خبر ندارد که چه بر آنها گذشت،  فقط می دانند چند روز در مشهد بودند،  و بعد از تحویل سال در محرم بسوی شمال شرق خراسان بزرگ رفتند.

   قابل توجه:  آغاز حرکت هنگ البرز که شامل گروهان های شرق گیلان، غرب مازندران، اشکورات البرز مرکزی بود،  در ساعت یک بامداد شنبه چهارم ذی الحجه 772 برابر 5 / 3 / 750 هجری خورشیدی،  و 19 می 1371 میلادی بوده است.  معمولاً حرکت های نظامی برای خروج از شهر از یک بامداد تا قبل از اذان بامداد انجام می شده،  تاریکی شب برای کاروانها مسئله ای نبوده است،  می توانید به سفر نامه های تاریخی و یا داستان های تاریخی ایران مراجعه نمایید.  در تاریخ ذکر شده حکومت های ایران طی قرون تاریخی در تمدن سازمان قبیله ای بوده اند،  و شاهان وقت انرژی حکومت خود را از قبیله ها می گرفتند،  حکام ولایات هم همچنین بودند و استقلال نسبی داشتند.

   ادامه داستان های تاریخی ایران در اینجا.

   تصویر لشکر کشی تاریخی از شاهنامه فردوسی،  عکس شماره 2536 .

   کلیک کنید:  سخنرانی انوش راوید

   کلیک کنید:  زیبا ترین سفالگران

   کلیک کنید:  بنا های تاریخی ایران

    توجه:  اگر وبلاگ،  به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  وبلاگ انوش راوید،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبلاگ و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبلاگم بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.

   انوش راوید //  Anoush Raavid ///     

   حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ،  حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ،  و مقالات مهم مانند،  سنت گریزی و دانایی قرن 21،  و دروغ های تاریخ عرب،  تاریخ مغول،  تاریخ تاتار،  و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ:

   جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران،    http://ravid.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد