پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

نوشته های انوش راوید از پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا/ پیگیری مطالب در لینک >>> www.arq.ir
پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا

نوشته های انوش راوید از پژوهشکده و فرهنگسرای کلبه روستایی راویدسرا/ پیگیری مطالب در لینک >>> www.arq.ir

داستان های تاریخی ایران

داستان های تاریخی ایران

   پیش گفتار

      منظور از نوشتن این سری داستانها که در پست های مختلف وبلاگ می باشند،  نگارش رمان های طولانی چند صد صفحه ای نیست،  بلکه جهت تحریک و تشویق جوانان عزیز برای به تحلیل و تحقیق جغرافی ـ تاریخ می باشد.  از حدود 35 سال پیش آموزش و پرورش ایران حافظه محوری گردید،  که در قرن سنت گریزی توضیح داده ام.  بدین منظور علاقمندان با خواندن این داستانها و کلّاً وبلاگ انوش راوید مجبور می شوند به لینکها مراجعه کنند،  و همچنین در اینترنت و کتابها موضوعات مختلف این علم را جستجو نمایند.  برای نوشتن این داستانها تا آنجا که تحقیق و دانش اجازه می داد و امکان داشت،  از واقعیت های جغرافیایی و تاریخی استفاده نموده ام.  در قرن 20 با افزایش افسانه ها، فیلمها، کارتونها که بر اساس خیال بافی، توهم سازی، دروغ گویی و این قبیل بوده،  در پریشانی بشر برای ورود به تمدن آینده قرن 21 نقش فراوانی داشته.  اینجا یاد آوری نمایم که اقدامات قرن گذشته،  درس گرفته از دوره میانه استعمار بوده،  که برای اغفال ملتها دروغ می گفتند و می نوشتند،  و امروزه این ترفندها دامن خود آنها را نیز گرفت.  درست مانند داستان بهلول که می گفت ته بازار غذا می دهند،  وقتی دید همه ظرف گرفته و می دوند،  خود او نیز همین کار را کرد.  در هر صورت و البته داستان های تاریخی انوش راوید با دانش و سلیقه های مختلف کم و کسر دارد،  که می بایست با فرهنگ یادگیری به آنها نگاه کرد.  جهت توضیح برای نام های تاریخی به لینک های ذکر شده در خود نام مراجعه نمایید.  توجه:  این داستانها باز نویسی می شوند.


عکس دو شتر در مراکز گردشگری کویری،  عکس شماره 4182 .

 *

داستان اکتشاف در آفریگان*

    1 ــ  حرکت از شوش

      اواخر زمستان ولایت خوز و مخصوصاً شهر شوش هوای لطیف و خوبی دارد،  سه سوار که یکی از آنها میان سال و دو دیگر جوان هستند،  دارند از خیابان های شوش می گذرند.  ساعتی پیش آنها در حکومتی بودند و با سان کوچکی که از طرف وزیر دیدبانی ترتیب داده شده حرکت خود را آغاز کردند.  شهر شلوغ است و مردم چندان توجهی به آنها ندارند،  زیرا همگی مشغول تدارک عید نوروز هستند.  یکی از این سه سوار بهداد معروفترین دریا نورد است،  مرد دیگری که 50 سال دارد خوبانیان یکی از جغرافی دانان و سر دیدبانان دربار است،  دیگری خدمتکار آنهاست.  اینان دارند می روند که مراسم نوروز را در تخت جمشید باشند،  و سپس جهت مأموریت به بندر ری گه (بوشهر) بروند،  تا با کشتی عازم زنگبار شوند.  چهارمین اسب هم وسایل آنها را حمل می کند،  که بیشتر آنها تجهیزات خوبانیان است.  ساعتی بعد اینان که شرافت و میهن دوستی در سرشتشان بود،  خارج شهر بسرعت بسمت زیبا ترین و با شکوه ترین مراسم دنیای متمدن در راه بودند.

  * آفریگان = {(آف = آب) + (ری = طولانی) + (گان = خروشان)}

      بهداد در این فکر بود که حدود 40 سال پیش پدر خیلی جوان او برای خدمت از آذر آبادگان به استانداری اسپهان به آن شهر رفته بود،  و سپس مأموریت بندر ری گه را گرفته،  در آن شهر با دختر ناخدایی که در خلیج پارس کشتی می راند ازدواج می کند.   در فکرش همچنان خاطرات را مرور می کرد که از بدو تولد و روزی که چشم باز کرد بندر و کشتی و دریا دیده بود،  عشق و زندگیش علم و تجربه اش بندر و کشتی و دریا بود.  با جمع آوری اندوخته خانوادگی و کسب تجربه و علم بیشتر خیلی سریع توانسته بود در سن سی سالگی دریا بان گردد،  و برای مراسم نوروز به تخت جمشید دعوت شود.  برای این دعوت و همچنین حکم حکومتی که فرماندهی پنج فروند ناو بادبانی تیزرو را برای کشف جدید در آفریگان و زنگبار به او داده بودند خیلی خوشحال بود.

      خوبانیان هم در فکر خود بود،  او هم خوشحال بود که برای اولین بار قرار است با ناوگانی جهت اکتشافات جدید به آفریگان برود،  و از سرزمین آفریدن ها نقشه های جدید ترسیم کند،  بار اول نبود که به مراسم تخت جمشید می رفت و از این موضوع شوق فوق العاده نداشت.  فقط به این فکر می کرد که وقتی جوانان فهمیده ای چون بهداد دانا و شجاع در سرزمین ایرج و جمشید وجود دارد،  ایران بزرگ همیشه تاریخ از گزند دشمن و دروغ و قحطی دور خواهد بود.  اما صرفه های گاه و بیگاه او را کمی کلافه کرده بود،  این بیماری عجیب از 7 سال پیش وقتی که برای اکتشاف به سرزمین سرد ساکاها رفته بود گریبانش را چسبیده و پزشکان دانای معروف شوش نتوانسته بودند کاری برای او بکنند.

      نفر سوم جوان 24 ساله ای به نام هوشنگ از افراد جنگجویان ذخیره پارتی زان می باشد،  قرار است در تمام سفر در خدمت و همراه آنها باشد.  او از اهالی دیلم است مدت دو سال نیز در کشتی گشتی بین آبادان پایتخت هند در شمال غربی خلیج پارس و دژ شاه رژه در جنوب شرقی خلیج پارس در خدمت دریایی پرت زنها بوده است.  او می خواست در گارد جاویدان خدمت کند ولی در گارد او را نپذیرفته بودند،  او امید داشت بعد از این مأموریت صد سپهدار گارد جاویدان شود.  نفوذ مزدوران ایونی و مگدونی در گارد جاویدان باعث شده بود،  تا از ورود افراد پرت زن به این گارد تا حدودی جلوگیری شود.  او می خواست هر کاری بکند تا بهداد دریا سالار شود و دست مزدوران را کوتاه نماید،  و همچنین کمکش کند تا به گارد وارد شود.  همسر او اهل آبادان و دختر باغدار حکومتی بود،  او اینک در شوش زندگی می کرد و سه بچه کوچک داشت.

      سه سوار بعد از طی 100 فرسنگ پارسی و 5 شبانه روز،  دو روز مانده به نوروز به تخت جمشید رسیدند.  در تمام مسیر راه مردم و کاروان های زیادی در رفت و آمد بودند،  همچنین رباط ها و ساباط ها و چاپارخانه های بسیاری بود،  که در کنار چشمه ها و جویبارها پذیرای مسافران بودند.  کباب و نان خوشمزه، لبنیات و خرما و میوه فراوان که با چند دریک و دینار کلی خورد و خوراک فراهم بود.  در این مسیر بسیاری هم در راه تخت جمشید بودند تا نوروز را به طواف روند،  یا برگزیدگان در مراسم باشند.  آنها از مسیر گلستان به تخت جمشید رفتند،  ولی بسیاری از گلات شیرازان بعد از یکشب ماندن می گذرند تا آنجا زیارتی داشته باشند.

      بیرون تخت جمشید جمعیت غیر قابل شمارش جمع است،  بزرگان مملکت در مهمان سرای داخل و دعوت شدگان به نزدیکی تخته و تقریباً زیر کاخ داریوش در چادر هایی که برای آنها مهیا شده اقامت خواهند کرد.  مردم عادی که برای عهد واجب آمده اند،  در کمی دور تر در چادر و مهمانسراها و کاروانسراها اقامت می کنند،  و چند ساعت بعد از سال تحویل و پس از مراسم شاهنشاهی می توانند به تخته بروند و واجب را اجرا کنند.  بهداد و همراهان از میان خیابان مملو از جمعیت و زوار که دو طرف آن هم بساط خرید و فروش ها و خوراکی ها دایر بود گذشتند.  جمعیتی که گاهی از آنها از دور دست آمده و برای رسیدن به اینجا حتی بیش از دو ماه در راه بودند،  خلاصه دیدن داشت البته بهداد چند بار برای نوروز آمده بود اما تاکنون دعوتی نبود،  ولی هوشنگ اولین بارش بود که پای تخته می آمد.

      آنها در چادر خوبی اقامت گزیدند،  و هوشنگ اسبها را به چاپار گاه برد و بازگشت،  برای آنها خوراک آوردند.  بعد از خوردن و کمی استراحت هوشنگ در چادر ماند،  و دو دیگری برای دید و بازدید در خارج چادر گشتی زدند و دوستانی یافتند،  تا فردا ساعتی قبل از سال تحویل فرصت داشتند که با دوستان دیده شده گفتگویی نمایند.  شب سال تحویل پای تخته خوابیدن در کار نبود،  همه جا شوق و ذوق بود،  همه جا نوازندگان بودند، آتش بزرگ مهیا و پرتو افکن بود.  شبی بود که همه ایرانیان از هر قوم و ملت آرزو داشتند اینجا باشند،  حتی آنهایی که برای ابد آرمیده اند و یا آنهایی که در آینده می خواهند پای به گیتی گذارند.  دوستی و صمیمیت و عشق به طبیعت و انسانیت موج می زد،  مردم از هر زبانی آرزوی خود را می طلبیدند،  این همه موج از یک قاره بودند،  ملت هایی که یک دل و یک ملت اند و پدید آورنده تمدن.

      ساعتی مانده به سال تحویل بزرگان و دعوت شدگان با لباس هایی ویژه و زیبا بسمت تالار صد ستون می روند،  و هر شخص در جایگاه خود قرار می گیرد.  بهداد هم در قسمت دریا داران شاهنشاهی و خوبانیان هم در جمع دانشمندان جای می گیرد،  اما هوشنگ باید بعد از مراسم با بقیه مردم وارد صفحه شود.  شاه با جلال و شکوه در بلندای مجلس نشسته،  لحظه سال تحویل سکوت کامل حکومت می کند.  لحظه تحویل طبل ها و سپس شیپور های بلند و مشعل و طشت طلای آتش آورده می شود،  و ساز و نقاره ها نواختن می کنند.  بزرگان به نزدیک شاه می روند و با دست دادن و بوسیدن گونه ها تبریک گفته می شود،  و جمعیت داخل صد ستون نیز با یکدیگر دست داده و تبریک سال می گویند.  هنرمندان وارد شده و رقص و نمایش های کوتاه اجرا می شود،  پذیرایی با میوه و شیرینی و شربت و شراب.  مدتی بعد این مراسم از رسمیت می افتد و جمعیت برای زیارت آرامگاه شاه هان گذشته می روند،  و ساعتی بعد تخته برای بازدید و زیارت عموم آزاد می شود.

   توجه:  در صورت تمایل اکنون یا بعد از مطالعه تمام داستان،  پیوست داستان را بخوانید،  و برای ادامه داستان باز گردید:

کلیک کنید:  پیوست این داستان،  هیئت های هدیه آور در تخت جمشید

      در میان هیاهو و جمعیت هوشنگ بهداد را می یابد،  تا دستوراتی را که قبلاً از او گرفته بود اجرا کند،  منجمله یافتن خوبانیان،  آنها می بایست تا همین امشب قبل از اینکه جمعیت باز گردد و شلوغ شود،  راه افتاده و بسمت بندر ری روند.  ابتدای شب بود و تقریباً هر سه خسته و خواب آلود بودند ولی باید حرکت می کردند،  وسایل خود را جمع کردند و از دوستان دم دست و از مهمان دار و چادر دار خداحافظی کردند و حرکت.  خود را با سرعت به گلات شیرازان رساندند،  نیمه شب بود نسبتاً هوا سرد بود جایی گرفتند که تا صبح کمی بخوابند.  روز اول سال جدید در راه بندر ری بودند،  راه خلوت بود و فقط دو سه کاروان کوچک دیدند،  همه مردم روز اول سال را در کنار خانواده هایشان بودند.  اما روز سوم در نزدیکی بندر چند سوار دیدند،  که سه مزدور زندانی یونانی و مقدونی را برای اجرای عدالت به گلات شیرازان می بردند.  بهداد پرسید جریان چیست؟  گفتند جرمشان فرار از خدمت در شوش و سرقت،  آنها هنگامی که می خواستند کشتی با ملوان ربوده تا فرار کنند،  توسط کشتی دار و مردم دستگیر شدند.

      بهداد هرگز بخود اجازه نمی داد که فکر کند چرا شاه از مزدوران استفاده می کند،  اما هوشنگ از مزدوران دل خوشی نداشت،  چون بین آنها در سپاه پارتی زان و مزدوران همیشه اختلاف وجود داشته است.  خوبانیان همچنان که سواره در کنار بهداد می رفت، گفت:  با اینهمه جوان رشید و دلیر و جنگجو چرا شاه این مزدوران و کارگران را نگه می دارد،  اما پاسخی نشنید.  در همین هنگام بندر از دور نمایان شد،  ساعتی بعد در پادگان بندر از آنها استقبال شد و بعد از دو ماه دوری بهداد،  فرماندهان و افراد او را دوره کردند و احوال پرسی و غیره.  چند سال پیش همسر بهداد فوت کرده و هنوز همسر دیگری اختیار نکرده بود و در خانه بزرگ پدری اقامت می کرد.  بعد از دیدار های پادگانی بهداد اجازه نداد دو همراهش در پادگان بمانند آنها را به خانه پدری خود در چند قدمی پادگان برد.  شهر بهداد چندان بزرگ نبود و او در شهر کاری نداشت فقط می بایست مدت یک تا دو هفته امکانات سفر را فراهم کند اما مطابق معمول خوبانیان کلی نقشه کشی و برنامه دیدبانی داشت.

      برای مردان ملی وطن پرست چون اینها تعطیلات و شب و روز معنی ندارد،  آنها فقط برای وظیفه و خدمت به میهن و ملت خود زندگی می کنند.  کار های اولیه سفر بخوبی پیش می رود،  افسران و ملوانان و سربازانی که باید در سفر باشند،  هر روز در بندر و اسکله هستند،  سفارشها و آموزش های لازم را می بینند.  5 کشتی بادبانی بار و تدارکات را انبار می کنند،  و آخرین و جدید ترین قلابها و قرقره ها و بادبانها را دارند،  هر کشتی یک آتش انداز و نفت و قیر مورد نیاز را بار کرده.  زه آتش اندازها را از هراوان (خراسان) آورده اند،  و بیشترین پرتاب را دارد،  در یک آزمایش که همگی ناظر بودند،  گلوله قیر آتشین را 500 گام پرتاب کرد و به هدف زد.  آب و غذا و قرمه ها همراه سلاح بار شدند،  تیله و شیشه و ظرف ،  احیاناً برای مبادله و کادوی دوستی در انبارها جای دادند.  همه چیز مهیا بود و آماده حرکت،  می بایست با حرکت جزر تا هرمز بروند،  و از آنجا با باد بهاری شمالی مکران به جزیره سوگرا (سوقطرا) رفته و سپس راهی جنوب اقیانوس شوند.

      از قرار معلوم فردا از همه نظر بهترین وقت حرکت است،  منجمله می توانند قبل از طوفان های فصلی دریای آریورته (اقیانوس هند) از آن بگذرند.  ناو فرماندهی تیز رو شاه رژه با دو دکل بزرگ بادبانی،  طول 24 گام گاردی و آبخور 3 گام و ظرفیت بار 50 کوپه که در بندر شاه رژه و با الوار هندی و یمنی ساخته شده بود.  در این ناو غیر از بهداد و خوبانیان و هوشنگ دو افسر ناو بر و 6 سر ملوان ناوگان و 24 ملوان و جاشو و خدماتی مختلف تعیین شدند،  که همگی از ناوگان تیزرو هخامنشی بودند.  یک نفر به نام پارسا فرمانده سربازان گارد گشتی حکومتی ساحلی 2 افسر معاون 2 سر جوخه و 16 سرباز جوان همگی از گارد گشتی حکومتی ساحلی که مرکز فرماندهی آنها در آبادان بود،  جمع نفرات در ناو فرماندهی شاه رژه 56 نفر.  چهار کشتی بادبانی دیگر هم هر کدام دو دکل داشتند،  ولی اندکی کم ظرفیت تر بودند،  هر کدام بین 40 تا 44 نفر را در خود جای داده بودند.  جمعاً آماده به حرکت 224 نفر بودند،  البته سربازان و ملوانان آموزش دیده بودند که در صورت نیاز کمک یکدیگر باشند.

      نزدیک ظهر است و فردا حرکت آغاز می شود،  آخرین کارها را انجام می دهند که به بهداد گفتند سه بانوی سوار آمده اند و می خواهند شما را ببینند.  بهداد از کنار کشتی ها به ساختمان فرماندهی که در دو طبقه ساخته شده بود و بادگیر بلندی داشت رفت تا آنان را ملاقات کند.  سه بانوی خسته دید که تخته لوح کوچکی به او داند بهداد آنرا خواند یکی از بانوان قبل از اینکه بهداد چیزی بگوید گفت،  ما 6 روز است که اسب می تازیم تا قبل از حرکت شما برسیم.  سر وزیر در شوش ما را مأمور کرده که همراهتان باشیم،  من پاکچهر دختر دریا دار فرهاد پیران هستم و قرار است در این سفر یکی از معاونین شما باشم.  بانو آذر شکوه ستاره شناس گروه اکتشاف و بانو روشنمهر وقایع نگار و نقاش و حکاک است.  ظرفیت ناو های بهداد تکمیل بود و امکان و زمان آماده سازی برای ساختن امکانات همراهی اینان نبود،  اما لوح گلی با مهر سر وزیر را هم نمی توانست نادیده بگیرد در ضمن ستاره شناس و نقاش را هم نمی توانست نادیده بگیرد.

      با اشاره خانه پدری را به آنها نشان داد،  و یک نفر را صدا زد و گفت آنها را برای استراحت و خورد و خوراک ببر و کمک کن وسایل آنها را جابجا کنی.  بانو پاکچهر قیافه ورزیده و حدود 27 سال داشت،  چیزی شبیه مردهای قوی بود،  و تا آنجا که می دانست او می تواند فرماندهی کشتی را بعهده بگیرد،  ناو کوشک شاهی را برای اقامت آن سه تعیین کرد.  باد مناسب غرب به شرق می وزید،  و فردا ظهر نشده همه باید در کشتی ها باشند که هم زمان با پس رفتن آب دریا لنگرها را بکشند و بادبانها را افراشته کنند.  با این انرژی بی پایان خلیج پارس می توانستند 5 روزه به هرمز برسند،  بهداد نمی خواست به پایگاه دریایی شاه رژه برود،  او هرمز را انتخاب کرده بود تا از کشتی ها و مسافران یمن و آفریگان که به تازگی آمده اند اطلاعات بیشتری کسب کند.  او به اندازه کافی پیش بینی آب و غذا را برای دو ماه کرده بود،  انواع میوه های خشک از ایزدان و اسپهان و خمره های خوز و قورمه های مادی خرمای ئیراقی و لبنیات لوردگان و آب و غیر همه در تمام کشتی ها به اندازه کافی جا سازی شده بود.

   عکس تاریخی اسکله بندر بوشهر در حدود 1300 خورشیدی،  زمانی که هنوز لنج ها و کشتی های محلی بادبانی بودند،  عکس شماره 1215.

   2 ــ  بادبان ها افراشته

      صبح 14 فروردین است،  همه سوار کشتی ها هستند،  227 نفر مصمم و قوی آماده و در پست های خود قرار داشتند،  منتظرند تا با اولین نشانه ها جزر دریا بادبان ها را افراشته نموده،  و حرکت بسوی سرزمین های جدید و نشناخته را آغاز کنند.  این بار تاریخ کشف سواحل آفریقا را به سرداری از سلسله هخامنشیان واگذار کرده بود،  اکتشافات در سواحل دریای کاسپین در گذشته های دور توسط دریا دار مهم دیگر هخامنشی انجام گرفته بود.  معاون اول ناو فرماندهی مدتی قبل از ظهر فریاد زد،  طناب ها را آزاد کنید،  لنگر بکشید، بادبانها افراشته، طبل زنها و شیپورچی های نیروی گارد مستقر در کشتی نواختن را آغاز کردند.  جمعیت زیادی در کنار اسکله و ساحل جمع بودند،  بسیاری شمشیرها و نیزه های خود را در هوا تکان می دادند،  بانگ شادی و طبل و شیپور با نوازش ملایم باد لذت خاصی داشت.

      طولی نکشید که 5 کشتی در میان دریا بودند،  و به سمت هرمز می رفتند،  هر کدام از نفرات مشغول کار و یا گفتگو با هم بودند.  بدون حادثه ای و ماجرای خاصی کشتیها خلیج فارس را طی می کردند،  و از کنار جزایر دژ سپید، تنب، قشم، لارک گذشتند.  نیمه شب و در نزدیکی هرمز بودند،  دیدبان کشتی شاه رژه ناخدا دوم کشتی را خبر کرد،  و ناخدا بانگ بر آورد،  بادبانها نیم افراشته،  و بقیه ناوها نیز چنین کردند.  صبح سحر 19 فروردین با روشنایی روز کشتی ها نزدیک اسکله هرمز بودند،  شاه رژه توانست خود را به سکو بچسباند،  و بقیه با اندکی فاصله لنگر انداختند.  بهداد و خوبانیان برای تحقیق پا به اسکله گذاشتند و مشغول گشت و گذر شدند،  تعدادی از ملوانان هم برای آوردن مقداری آب از همه کشتی ها به اسکله وارد شدند.  ناخدا بانو پاکچهر هم با یکی از این قایق ها به ساحل آمد تعدادی از مردم و ملوانان مستقر در کیش از دیدن بانویی با هیبت ناخدا تعجب کردند و او را دوره نمودند.

      پاکچهر از فرصت استفاده کرد و اطلاعاتی که بهداد می خواست جویا شد،  یکی از جوانان هرمزی گفت یک زنگی به تازگی از دریا آمده و با خود قهوه برای فروش آورده.  جوان ادامه داد،  کشتی آنها در دریا گم شده بود و با باد دوره ای اقیانوس مدتها دور دریا می چرخیده،  تا بالاخره آنها توانستند بعد از مدتها به اینجا بیایند.  آنها در دریا بیمار شده بودند و جز قهوه چیزی برای خوردن در کشتی نداشتند،  چند وقت پیش کشتی و ملوانان زنده مانده به یمن باز گشتند.  زنگی چون حالش خوب نبود،  در خانه ما اتاقی اجاره کرده و مدتی در هرمز مانده است.  بلافاصله پاکچهر به جوان گفت مرا به خانه او ببر،  و لحظاتی بعد پاکچهر در مقابل خود مرد زنگی مریض حالی را دید.  با او احوال پرسی اشاره ای کرد،  و از جوان هرمزی پرسید با او به چه زبانی گفتگو می کنید،  اهل خانه که آنها را دوره کرده بودند گفتند،  یمنی البته دست و پا شکسته می دانیم.  بلاخره مرد زنگی گفت که از اهالی سواحل حبشه است،  و آنها از حبشه قهوه به یمن و باغ پردوس (عدن) می برند،  او از مردم زنگی و سواحل وسیع و طولانی آفریگان گفت،  که تا بی انتها به جنوب کشیده شده است.

      پاکچهر یکی از ملوانان همراهش را به اتفاق جوانی از اهالی هرمز بدنبال بهداد فرستاد،  تا بروند او را از کوچه پس کوچه های هرمز یا ارگ آنجا بیابند و بیاورند.  ساعتی بعد بهداد و پاکچهر و خوبانیان کنار مرد زنگی بودند،  و از او درباره مردم و زبان و جغرافیای جاهایی که او می دانست می پرسیدند،  و اطلاع خوبی بدست آوردند.  آنها می دانستند که از ابتدای سلسله هخامنشی حدود دو هزار سال پیش،  مردم و دریا نوردان بین یمن و حبشه و سواحل شمالی آفریگان به هرمز و خارک رفت و آمد داشتند.  اما این بار آنها می خواستند تا آنجا که می توانند به جنوب بروند،  و پایگاه و دژ بسازند و حکومت اهورامزدا و هخامنشی را گسترش دهند.  طحال مرد زنگی متورم شده بود،  پزشکان هرمز نتوانسته بودند برای او کاری کنند،  خوبانیان که در ضمن پزشک ناوگان هم بود بعد از معاینه نسخه ای نوشت.  دریا نوردان خوشحال،  بعد از گشت های مختلف در هرمز به کشتیها باز گشتند تا بسمت جزیره سوگرن حرکت کنند.

      بهداد نمی خواست در دژ گورات (به تاریخ مسقط مراجعه شود) و یا جای دیگری توقف کند،  او تصمیم داشت بسرعت به سوگران برود و تا حدود 20 روز دیگر آنجا باشند.  باد مناسب می وزید دیگر از این به بعد جزر و مد دریا برای ناو بری تأثیری نداشت،  فقط باید جریان های آبی اقیانوس را شناسایی می کردند،  ابتدای شب بود که بادبانها افراشته شد و حرکت کردند.  بهداد هیچ نگران نبود همه چیز به خوبی پیش می رفت،  فقط از اواخر روز دوم اردیبهشت هوا کمی طوفانی شد،  و احتمال آن می رفت که شب طوفان شدید تر باشد،  بنا بر این کشتی ها از یکدیگر فاصله مناسب گرفتند.  ناخدا ها، خوبانیان، بانو آذر شکوه،  همگی می دانستند که کشتیها در چه موقعیت جغرافیایی هستند،  و جزیره در کجا هست،  7 اردیبهشت شورای مشورتی در شاه رژه برگزار شد،  و پیش بینی کردند که باید بادبانها را نیمه افراشته کرد تا در روشنایی اول صبح به نزدیک جزیره برسند،  و با گشتی در دریا از کنار جزیره بهترین موقعیت را برای لنگر اندازی و رفتن به جزیره بیابند.  چنین کردند در میانه روز جای مناسبی یافتند که در مقابل آنها دهکده اصلی جزیره قرار داشت،  پارسا با دو قایق و تعدادی از افراد به جزیره رفتند،   و پس از دادن علامت خوبانیان و بانو روشنمهر و تعدادی دیگری با سه قایق به جزیره رفتند.

      در جزیره مورد استقبال مردم قرار گرفتند،  جمعیتی دور آنها گرد آمدند،  اولین فکر خوبانیان ساختن اسکله و قرار گاه نظامی بود تا چند نفر از افراد خودش را در آنجا مأمور خدمت کند.  ولی اولین فکر بهداد این بود که با لباس و شکوه مخصوص وارد جزیره شود،  و یکبار دیگر مالکیت آنرا با افراشتن درفش هخامنشی اعلام کند،  روشنمهر هم که در این مدت حدود یکماه،  توانسته بود برای خودش دست یارانی از میان کشتی سواران پیدا کند،  می خواست جایگاهی در سنگی ستبر بیابد تا اهورامزدا را جاودانه حک کند.  خلاصه هر کدام در اندیشه خود سرگرم تدارک بودند تا بهترین نتیجه را بگیرند،  جمعیت جزیره اندک بود و مردمانی مطیع داشت.  خوبانیان می دانست که در گذشته کشتی های بازرگانی گذرشان به اینجا می افتد،  اما به ندرت،  ولی هرگز تا این تاریخ کشتی های گارد دریایی هخامنشی تا اینجا نیامده بودند.  کارها بخوبی پیش می رفت و در حال احداث مقری در ساحل بودند،  بهداد دستور داد ما بیش از سه روز در اینجا نمی مانیم این اول راه است،  آب و اندک خوراکی بار کردند.  یک سر جوخه و دو سرباز مأمور ادامه ساخت قرار گاه شدند،  که با بکاری گیری افراد محلی جزیره،  تا دو ماه دیگر که باز می گردند دژ کوچکی را ساخته باشند.  فقط روشنمهر ناراحت بود، او گفت حداقل ده روز وقت می خواهم،  بهداد گفت در بازگشت کارت را تمام کن.

      صبح زود 11 اردیبهشت یکبار دیگر بادبانها را افراشته کردند،  و بسمت جنوب و دریاها و سرزمین های نشناخته شتافتند، باد از سمت شمال غرب می وزید،  ولی آنها می بایست ده درجه بسمت جنوب غرب بروند که کار را کمی مشکل می کرد با تجربه دریای که داشتند مشکل را حل کردند.  دو روز بعد دیدبانها فریاد زدند خشکی،  خشکی آنها ساحل آفریگان را دیدند،  بهداد جلسه مشورتی ترتیب داد،  و قرار گذاشتند چند روز دیگر در همین مدار و از نزدیکی ساحل بسمت جنوب بروند.  چهار روز دیگر همچنان با پیش روی و پس روی های ساحل حرکت کردند،  مصب رودخانه ای دیدند و جمعیتی از مردمان سیاهان با سرعت کنار ساحل جمع می شدند،  و کشتی ها را در میان دریا نظاره می کردند.  جماعتی از مردان آفریگان قایق های کوچکشان را سوار می شدند تا به نزد کشتیها بیایند،  دستور آرایش جنگی از طرف پارسا صادر شد.  ولی وقتی سیاهان قایق سوار نزدیکتر آمدند،  بسیار دوستانه می بودند آنها گمان کردند،  فرشتگانی که جادوگرانشان وعده داده بودند که از آنسوی جهان می آیند اینان هستند.  با خود میوه آورده و تلاش کردند به کشتی ها در آیند،  بهداد گفت کمکشان کنید بالا و به عرشه آیند.  آنها به پای ناویان افتاده و خوشحال بودند،  بدین طریق دوستی برگزار شد.

      مطابق معمول در ابتدا پارسا با دو قایق و چند سرباز به ساحل رفت،  اما مردمان آنجا همچنان پا بوس بوده و انبوه سیاهان برای عبادت و زیارت نزد سربازان می آمدند.  بهداد که از دور نظاره گر بود دستور داد چهار قایق و سی سرباز و ملوان به ساحل روند،  خود او نیز با آنان رفت،  بساط دوستی تا پاسی از شب گذشته ادامه داشت.  ایرانیان بالاخره شب را به صبح رساندند،  اما آنجا را مناسب ساخت پایگاه دریای و تجاری ندیده،  تصمیم گرفتند تا شب آب و خوراکی و میوه گرد آورند،  و مقداری از وسایل تزئینی که جهت دادن به مردمان آورده بودند به مردم اینجا بدهند و به ادامه سفر روند.  هنوز هوا تاریک نشده در میان اندوه و ناله مردم سوار به قایق ها شده و بسمت کشتی ها رفتند آنها شانس آوردند که مردمان آنجا از قایق سواری در شب می ترسیدند.  بهداد و خوبانیان شنیده بودند،  در چندین قرن پیش مردم گوشه ای قبل از هخامنشی به پابوس می افتادند،  نام آنها سوماری بود،  که اینک این نام فراموش شده بود،  به همین جهت بهداد به نام شاهنشاه ایران این سرزمین را سوماری (سومالی کنونی) نامید.  غروب در گرگ و میش هوا بادبانها را افراشته کردند مستقیم به جنوب حرکت کردند،  همچنان آن قسمت ساحل در شمال بود،  از آنها دور می شد.  در تاریکی افروختن آتش بومیان از دیدشان کوچک و کوچکتر می شد،  همه ایرانیان این فکر را داشتند،  که آنها چه مردمان خوب و پاک و ساده ای بودند. 

      صبح 18 اردیبهشت است هوا بسیار گرم و همه مشغول خوردن انبوه میوه های تازه ای هستند که دیروز از آفریگان ها رسیده بود،  میوه های در آن گرما خراب می شدند و با رطوبت زیاد هوا خشک هم نمی شد.  باد و جریان آبی کم بود،  بنابر این سرعت حرکت هم کند،  در هر کشتی عده ای با هم گفتگو می کردند عده ای به کار هایی مانند بافتن و دوختن بادبان مشغول بودند،  بعضی ها هم مانند آذر شکوه و روشنمهر جمعی را دور خود گرد آورده بودند و موضوعاتی را یاد می دادند،  خوبانیان هم می گفت ما اولین انسان های دنیای متمدن هستیم که اینک داریم روی خط استوا کشتی می رانیم.  روز 22 اردیبهشت با روشن شدن هوا دیده بانها گفتند،  از ساحل آفریگان و خشکی خبری نیست و چیزی دیده نمی شود،  بهداد دستور داد زاویه حرکت 45 درجه جنوب غربی را 55 درجه کنند،  بیشتر از این زاویه امکان حرکت نبود چون باد ضعیف می وزید.   تعدادی از افراد نگران شدند،  اما بیشتر افراد این موضوع برایشان مهم نبود چون خیلی به توانایی بهداد و خود شان و اهورامزدا عقیده داشتند،  و می دانستند در نهایت مشکلی نخواهد بود.

      سرعت حرکت کم بود ولی در هر صورت بهداد نگران بود که کشتی با  صخره های ساحلی برخورد نکند،  به همین جهت دیدبانها را چند برابر کرد تا شب هنگام دقت نمایند.  همچنین دو پارو سکانی اضافه نمود و پارو های کمکی کشتی ها را به حالت آماده باش در آورد تا در صورت نیاز فوری استفاده شود.  با روشنایی 23 اردیبهشت دیدبانها با خوشحالی فریاد زدند خشکی، خشکی،  بلافاصله خوبانیان وسایل خود را در آورد،  و گفت در مدار 2.6 درجه جنوبی و 8.5 درجه غربی تخت جمشید هستیم.  در کشتی دیگر آذر شکوه هم مشغول انداز گیری های خودش بود،  روشنمهر هم وقایع را در لوح های گلی می نوشت،  او می دانست که در آن شرایط لوح گلی بهتر از پوست یا پارچه و جوهر است.  بهداد دستور داد از کناره ساحل همچنان به جنوب رود،  مطابق معمول با پیش روی و پس روی های خشکی حرکت کردند،  رودخانه بزرگی انبوه آب را به دریا می ریخت و باعث شد کشتی ها کمی از ساحل دور شوند.  همچنان سه روز دیگر گذر کردند و از کناره چند جزیره کوچک و بزرگ گذشتند،  شبها سرعت حرکت را کم می کردند و گاهی روزها هم باد وضعیت خوبی نداشت و مجبور می شدند کمی پارو بزنند.

      ولی یک روز باد خیلی تندی وزید،  روز 27 اردیبهشت بهداد ساحل خوبی را برای توقف و رفتن به آفریگان دید،  مطابق معمول پارسا با تعدادی از افرادش با دو قایق به ساحل رفتند،  همه چیز آرام و خوب بود.  بهداد هم با نفراتی دیگر پا به ساحل گذاشت و به نام شاهنشاه هخامنشی ایران آنجا را ماردینی (مالیندی کنونی در کنیا)  به معنی ماد کوچک نامید.  بهداد گفت تا مدتی در اینجا می مانیم،  وسایل لازم از کشتی ها به ماردینی آوردند،  در مدت اقامت گشت هایی به داخل جنگل و بشه زار ها فرستادند.  در روز دوم اقامت بومیانی دیدند،  که بشکل عجیبی خود را آراسته بودند،  آنها تیر و کمان های کوتاهی داشتند،  و آنرا بشکل تهدید آمیز روبه ایرانیان می گرفتند.  ولی خیلی سریع دوست می شدند و مسافران تاریخ را برای رفتن به کلبه هایشان دعوت می کردند،  و حتی برای سبقت در دعوت با یکدیگر دعوا می کردند.  زن های بومی سیاه هم مانند مردان لخت بودند، و مهربانی و مهمان نوازی می کردند،  که برای مهمانان متمدن غیر قابل تصور بود.  ولی بهداد آنجا را مناسب برای ساخت پایگاه اصلی ندید،  ساحل خوبی برای بنای اسکله نداشت و عمق و وسعت جنگل زیاد بود.

      روز دوم خرداد بسمت جنوب حرکت کردند،  4 روز کشتی راندند به جایی رسیدند که در شرق آنها خشکی بود،  و در غرب آنها هم خشکی،  بهداد متوجه شد خشکی شرق آنها جزیره بزرگی است.  3 روز دیگر هم به جنوب راندند بهداد می خواست آخرین بخش جنوبی جزیره را که احتمال می داد آب و هوای بهتری دارد برای رفتن به ساحل انتخاب کند.  روز 10 خرداد در شرق جای مناسبی را برای رفتن به ساحل دیدند،  هوا ابری بود و باد خنکی از جنوب می وزید و ادامه سفر به جنوب امکان نداشت،  بنابر این همین ساحل را انتخاب کردند.  مطابق معمول پارسا به جزیره رفت هنوز روز به نیمه نرسیده بود که بیشتر کشتی نشینان در ساحل بودند،  ترتیب مراسمی را دادند و به نام اهورامزدا و شاهنشاه هخامنشی این سرزمین را زنگبار نام نهادند.  هوای ابری خنک و جنگلی، شکار و ماهی مناسب موجود بود،  صبح روز دوم جلسه مشورتی تشکیل دادند،  و گفتند گشت می زنیم که آیا این جزیره است،  مردمی دارد یا ندارد.  سه روز بخوبی گذشت و متوجه شده بودند،  که اینجا جزیره است و ساکنینی ندارد،  روز 14 خرداد بهداد گفت اینجا اولین سرزمین ایرانی نشین در آفریگان خواهد بود،  که ترتیب تجارت از آفریگان را با خلیج پارس خواهد داد.

      دو هفته برای شناسایی جزیره و ساختن دژ و ارگ و اسکله همه مشغول فعالیت بودند،  که باد های موسمی جنوب به شمال وزیدند،  بهداد گفت بهترین وقت باز گشت است.  در یک شورای مشورتی تصمیم گرفتند سه کشتی باز گردد،  و دو کشتی در زنگبار بماند تا همچنان به بقیه کارها برسند.  بهداد گفت بزودی سری دوم کشتی ها را می فرستد،  که کار های این ایرانی نشین جدید را به مرور بهتر کنند.  مقدار زیادی از گیاهان و حیوانات و خلاصه همه چیز جزیره را جمع کردند و در سه کشتی بار گیری نمودند،  بعضی می خواستند به خاک اصلی آفریگان بروند و زنگی هایی را راضی کنند با آنان به ایران روند،  ولی منصرف شدند.  هشتاد و یک ناوی و گاردی جوان با دو کشتی در جزیره ماندند،  بقیه ایرانیان به سه کشتی سوار شدند و بادبانها را افراشتند و بسمت خلیج پارس حرکت کردند.

   توجه:  تا آنجا که توانسته ام از اسامی تاریخی استفاده نمودم،  ولی ممکن است بعضی شک بر انگیز باشد،  مانند بندر شاه رژه،  می گویند رژه واژه ای بیگانه است،  ولی رژ یا رج به معنی ردیف می باشد،  هنوز در روستا هایی از ایران به ردیف می گویند رژ Razh و به ردیف چیده شده می گویند رژه،  و در تاریخ بندر شارجه همان،  شا رژه بوده که من با لفظ محلی که از روستائیان شنیدم،  شا را شاه نوشتم.  در هر صورت امیدوارم شما عزیزان جوانان با هوش ایران،  کمبود ها را جبران نمایید،  و داستان های قوی تر بنویسید.

   عکس مناظر جزیره سوقطرا در اقیانوس هند،  که قرنها محل توقف موقت کشتی های بادبانی ایرانی در مسیر زنگبار بود،  عکس 4251 آ و ب.

*<><><><><><><><><>*

داستان مأمور اصفهان در قندهار

      جمعه 19 صفر 1121 هجری قمری،  برابر 10 اردیبهشت 1088 هجری خورشیدی،  قرار است بعد از اقامه نماز جماعت جمعه،  مسابقه بزرگ چوگان در میدان شاه اصفهان برگزار شود،  وزیر اعظم هم برای دیدن مسابقه دعوت شده است.  بعد از ظهر جمعیت عظیمی در اطراف میدان جمع شده و هوای آفتابی و خوبی است،  مردان در ضلع شرقی و بانوان و بچه ها در ضلع غربی اجتماع کرده اند.  اسبها و کالسکه ها و گاری ها در آنطرف تر جمع هستند،  پشت جمعیت بساط انواع خوراکها دایر است،  دوغ های عالی، شربت های خوشمزه و غیره که با چند ریال (شاهی) خورد و خوراک خوب مهیاست.  ابتدا گروه بازیکنان اصفهان وارد میدان می شوند و شور و شوق و صلوات جمعیت،  سپس گروه شیرازی ها وارد می شوند که هیجان بخش دیگر ولی کم جمعیت تر را در پی دارد.  مسابقه شروع می شود.

عکس تاریخی میدان نقش جهان اصفهان در 1300 خورشیدی،  عکس شماره 559.

      وزیر اعظم در جایگاه ویژه نشسته و مقامات دیگری هم در نزدیکی او نشسته اند.  مسابقه همراه هیاهوی جمعیت شروع می شود،  ولی وزیر اعظم اصلاً متوجه بازی نیست،  او نگرانی های زیادی دارد منجمله برای شرق میانه مملکت و شهر قندهار.  او از اوضاع آنجا خیلی دلخور است،  قندهار خیلی دور است هیچ خبر درستی به او نمی رسد،  او می داند انگلیسی ها در میان قبایل نفوذ کرده اند و نگذاشته اند که آن بخش از مملکت وارد تمدن جدیدی که حکومت صفویه بنا کرده گردند.  آنقدر نفوذ آنها زیاد است که توانسته اند در زبان و ادبیات مردم قندهار تغییراتی دهند،  و حرف معروف د  Theخودشان را که الکی اول هر جمله می گویند،  برای قندهاری ها هم همین کرده اند.  صدها قبایل معروف چون ابدالی و غلجایی، و تیره هایی چون هوتکی و توخی،  که همگی در سلسله هخامنشیان  آفگان نامیده می شدند، {(آف = آب + گان = خروشان) = افغان (اوگانستان در کتاب میر غلام محمد غبار)}،  در مرز های شرق میانه بسر می برند.  این قبایل مردان شجاع و دلیر داشتند،  که گذشته های تاریخی در سپاهیان ایران خدمات خوبی انجام داده بودند.  ولی این موضوعات تاریخی دلیلی نمی شد که بتوانند در مقابل ترفند های بریتانیا مقاومت کنند،  منجمله که خلفای عربستان قبلاً زیر نفوذ آنها قرار گرفته بودند.

      وزیر اعظم هم چنان که در اندیشه بود و در پی چاره می گشت به بازی هم نگاه می کرد،  ناگه فکری به ذهنش رسید.  او در بازی می دید،  جوان خوش قد و بالا و رشیدی که دستور (کاپیتان) بازیکنان اصفهان است، خیلی فرمانده زیرک و زبلی است.  وزیر همانجا که در جایگاه نشسته بود،  با اشاره ای خان ورزشکاران را پیش خواند و آرام به او گفت این جوان کیست؟  خان ورزش گفت،  او جمشید فرزند حاج لطف الله تاجر معروف چای و پارچه بازار است،  26 سال دارد و دستور گروه چوگان جوانان اصفهان است.  بازی چوگان و هیجان مردم همچنان تا ساعتی قبل از اذان ادامه داشت.

      صبح شنبه وزیر اعظم در اتاق باغ وزارت بر کرسی نشسته بود و به امور جاری می رسید،  نفری را بدنبال جمشید فرستاد تا او را بیاورد.  ساعتی بعد جمشید که بسیار متعجب و جا خورده بود در مقابل وزیر اعظم ایستاده بود،  و سلام و احترام بجای آورد.  وزیر ضمن سلام و احوال پرسی،  ادامه داد در یک جمع بندی تو را برای مأموریتی انتخاب کردم،  کاری است که نمی توانم به نیرو های شناخته شده لشکری و کشوری بدهم،  از تو مقداری اطلاعات دارم،  در حجره پدرت به کار تجارت کمک می کنی،  انگلیسی به اندازه کافی می دانی،  دوستانی در قندهار و بصره داری،  در مشق نظامی جوانان یاور و بازی چوگان از فرماندهان هستی.  خلاصه کلام آنچه که من می خواهم و در نظر دارم در تو وجود دارد،  می خواهم بهت مأموریتی پیشنهاد کنم اما فقط توجه کن اگر موافقت کردی یا نکردی فقط و فقط بین من و توست،  به هیچ عنوان به هیچ کس حتی پدرت نگو.  در این هنگام وزیر اعظم که با لباس فاخر در مقابل جمشید نشسته بود اندکی سکوت کرد،  و گفت موافقی؟  جمشید گفت،  هر کاری که برای خدمت به میهن و ملت باشد با جان و دل انجام می دهم،  حضرت اعظم،  قول می دهم به شرافت قسم به کسی سخن نگویم.

    وزیر اعظم ادامه داد،  قندهار خیلی شلوغ است،  و من از اوضاع آنجا بی خبرم،  می خواهم تو در نقش یک تاجر سریع به قندهار بروی،  و اطلاعاتی که می خواهم برایم بیاوری.  یک هفته ای باید اوضاع حرکت را جمع و جور کنی که همه فکر کنند برای کار تجارت است،  کسی نباید بو ببرد،  می دانی که این روزها در بازار بزرگ اصفهان همه گونه آدمها هستند،  که ممکن است چیزی بفهمند و برای تو و مأموریت بد شود،  و منهم به نتیجه نرسم.  باید از اصفهان  با کاروان های عادی که هفته ای دوبار به قندهار می روند و حدود یکماه در راه هستند  بروی،  تا کسی مشکوک نشود.  ده تا پانزده روز در قندهار می مانی و سپس در قندهار اسب می خری و ده تا پانزده روزه خودت را به اینجا می رسانی،  یعنی مسافرت تو نباید بیش از دو ماه طول بکشد.  یک روز قبل از حرکت باید بیای اینجا تا به تو بگویم چه می خواهم،  یک نفر همراه داشته باش و چیزی از مأموریت به او نگو و به هیچ وجه بویی نبرد.  جمشید با احترام و خداحافظی از نزد وزیر اعظم باز گشت،  بازار و حجره پدرش در نزدیکی باغ وزارت قرار داشت،  و او پیاده آمده بود.

      سریع به حجره رفت در این فکر بود که چه بگوید،  تا پدرش در راه سفر به قندهار با کمترین پرس و جو کمکش کند.  در گذشته بیشتر کاروان هایی که چای و ادویه و پارچه از چین و هند به اصفهان می آوردند،  در قندهار تبادل بار و کاروان می کردند.  ولی امروزه قسمت مهمی از این تجارت بسمت غرب با کشتی به ویژه کشتی های کمپانی هند شرقی بریتانیا از خلیج فارس به بندر بصره می آید.  اما بار های هند و یا اصفهان به شمال خراسان از قندهار می گذشت،  هر چند هنوز حمل قسمت عمده ادویه و بخشی از چای به اصفهان زمینی می آید،  در قندهار تبادل و حمل می شد.  همچنین پارچه کتانی از شمال خراسان به قندهار می آمد،  و از آنجا پخش شده و یا به مرکز ایران بزرگ می رفت.  جمشید فردای ملاقات نامه ای به وزیر اعظم نوشت،  و از او خواهش نمود مصلحتی تقاضای پارچه کتانی نماید.  روز دیگر هیئتی از طرف وزارت برای خرید مقدار زیادی پارچه کتانی جهت لشکری و کشوری به بازار پارچه آمدند.  این نقشه جمشید گرفته بود،  و فرصت مسافرت به قندهار فراهم شد،  او یکی از دوستان خود را دید و از او خواست برای خرید پارچه همراهش شود.  کاروان دار مسیر قندهار در کاروان سرایی خارج شهر قرار داشت،  به ملاقات او رفتند.  کاروان دار گفت نیمه شب چهارشنبه کاروان می رود،  اما چون هوا گرم است و مسیر طولانی و بیابانی نمی توانید با اسب بیاید،  حیوان در راه خواهد مرد،  در هر صورت جمشید موافقت کرد.  کاروان حدود 50 نفر شتر داشت،  بار های آن شامل ورقه های فلزی، ابزار های آهنی،  قطعات ساخت کالسکه و گاری، رنگ، مرکب و جوهر،  شیشه های رنگی کوچک بود.  غیر از جمشید و دوستش،  هفت نفر چاروادار و حدود بیست نفر بازرگان و مسافر که هشت تن از آنان زن و بچه بودند،  جمع 29 نفر می شدند.

      سه شنبه بعد از ظهر،  سر وعده یک روزه به حرکت مانده جمشید به دیدار وزیر اعظم رفت،  چشم و گوش های بازار گمان کردند،  برای فروش پارچه به وزارت رفته است،  هیچ کدام متوجه مأموریت مخفی او نشدند.  در ورودی هشت ضلعی باغ وزارت منتظر ماند تا اجازه حضور یابد،  از خمره بزرگ که در هشتی بود آبی نوشید،  کمی هیجان زده بود.  در این هنگام وزیر اعظم در شاه حضور کنار پنجره ای با شیشه های رنگین ساخت استاد کاران اصفهانی ایستاده بود،  او می دانست در این شرایط که مشتی ارازل و حقه بازان خود را در حکومتی جا زده و به نام وزیر و بیک و مختار،  به همراه زنان دربار و سفیران نیرنگ فرنگ،  قاعد اعظم شاه سلطان حسین را از راحت بافور آسوده کرده و مملکت را به فنا می فرستند.  در این کوچه بازار فقط پول حاکم شده،  چیزی که در گذشته معنا نداشت،  خان هایی که گویی از آسمان آمده اند و فقط عشق خوردن روستا و رعیّت دارند،  سران قبایلی که جز خونخواهی هیچ نمی دانند.  فقط او مانده با اندک غیور مردان وطن پرست از جان گذشته که وظیفه نجات میهن را در سر و تن دارند.  در این هنگام جمشید مقابل درب ورودی سالن رسید و با احترامات لازم سلام گفت.

    اینک در شاه حضور آینه کاری دو نفر در مقابل هم ایستاده اند،  که با هم اختلافات کلی در زندگی دارند،  ولی فقط یک وجه مشترک بین آنهاست.  جمشید جوانی که در آستانه درب ورودی ایستاده در آغاز 27 سالگی است،  ازدواج کرده ولی بچه ای ندارد بیشتر فکر او ورزش است،  ورزش باستانی، چوگان، کشتی،  در رفاه بزرگ شده و چیزی از گرفتاری و بدبختی زندگی نمی داند.  مردی که روبروی او با چشم انداز باغ مصفا،  کنار پنجره بزرگ با شیشه های رنگین ایستاده در آستانه 54 سالگی است،  از چهار فرزند پسر او دو تای آنها در جنگ و ترور کشته شده اند،  کودکی و جوانیش را با بدترین شرایط و سختی زندگی کرده،  اما در محضر استادان بزرگ درس خوانده و بالاخره توانسته به وزارت برسد،  اما در بدترین زمان و موقعیت دوران صفویه و حتی کل تاریخ ایران.  بله دست روزگار این دو را که در زندگی و عمر اختلاف بسیار و مهم با یکدیگر دارند،  به هم رسانده مانند دو خط که ضرب دری را شکل می دهند،  و نقطه تقاطع آن دو فقط میهن دوستی آنهاست.

      لحظاتی دو مرد یکدیگر را نگاه کردند،  تازه بعد از چهار روز که از اولین ملاقات جمشید با وزیر می گذشت فهمید که اوضاع چه خبر است و گذشته خوش و آرام دارد به آینده ای خونین و بی نتیجه تبدیل می شود.  اما وزیر بیشتر از گذشته امیدوار شده بود،  این جمشید ها در ایران بسیار هستند، اینجا سرزمین جم و جمکران است،  ما نگرانی نباید داشته باشیم.

      وزیر گفت قندهار دارد از ایران جدا می شود،  انگلیس ها دارند کار خودشان را می کنند،  توسط سفیران نیرنگ و دلال های رسم و زنان رنگی دربار شخص بی لیاقتی به اسم گرگین حاکم ولایت قندهار شده است.  تلاش های من برای جلوگیری از این فاجعه نتیجه حکومتی نداد،  به همین جهت می خواهم محرمانه کار حکومت را که وزارتش در دست خودم است دور بزنم.  گرگین،  جان خود و 20 هزار سپاهی و همین تعداد اتباع را بخطر انداخته،  و طمع به مال خوانین قبایل دارد،  او درک ندارد و می پندارد خان قبیله چون خان رعیت است،  تفاوت ماهوی در سرشت خاک را نمی داند.  او نمی داند که انگلیس چقدر زیاد دشمن ایرانی است،  قبایلی که هزاران سال قسم خورده شاه ایران بودند،  بشدت تحریک و چشم و ذهن آنها بسته شده است.  تو باید بفهمی کدام سران قبایل بیشتر با انگلیس ها دست دارند،  کدام قبایل با یکدیگر دشمنی دارند،  تفنگ های آنها چگونه تأمین می شود،  غیر از انگلیس ها چه فرنگی هایی آنجا هستند و یا نفوذ دارند.  در نهایت باید بفهمی ما کدام خان قبیله را می توانیم حاکم خودمان در آنجا نماییم قبل از اینکه فاجعه ای رخ دهد،  و چگونه به او و قبیله اش اعتماد کنیم.

      مدتی وزیر برای جمشید گفت و تعریف کرد تا بانگ اذان مغرب شنیده شد،  و گفت به نظرم کاملاً با مأموریت آشنا شدی و هر مطلب لازم را فهمیدی.  جمشید گفت بله،  وزیر گفت برو بسلامت،  دو ماه دیگر اینجا می بینمت پیروز باشی.  جمشید خداحافظی کرد و با ذهنی مشغول و اندیشه ای کم و بیش نگران بسمت محله رفت،  فقط تا فردا شب در اصفهان است،  و سپس می رود تا سرنوشتی نو را در زندگی خود رقم بزند و شاید هم تأثیری در سرنوشت مملکت داشته باشد.

   حرکت کاروان قندهار

      چهار شنبه 15 اردیبهشت بعد از نماز مغرب و عشاء،  کاروان سرای نائین اصفهان غلغه ایست،  مشعل ها و پی سوزها روشنایی کمی می دهند،  ولی چاروا دارها انگار برایشان روز است،  و دارند بارها را بر شتران می بندند،  و انگار شتران از اینکه برای بشر بیگاری می کنند لذت می برند.  رفیق جمشید که نام او محمود است،  گفت حالا نمی شد کاروان صبح حرکت کنند،  و تو این تاریکی ما که چیزی نمی بینیم،  پدر جمشید که مانند بیشتر خانواده ها که برای بدرقه آمده بودند،  گفت لابد اونها چیزی می دانند،  که ما نمی دانیم،  هر چه باشد نسل اندر نسل همین کارشان است.  ساربان ها بارها را خوب به شتران می بستند،  و جای مسافران را تعیین می کردند،  مقدار بار و مسافری که هر شتر می بایست حمل کند برای آنها مشخص بود،  بانوان و بچه ها در کجاوه دو پهلو قرار داشتند.  چارواداری شتر هایی که جمشید و محمود باید سوار می شدند تعیین کرد،  و گفت همین جا بایستید تا کمی دیگر سوار شوید و حرکت کنیم.

      نیمه شب شده بود چاروا دارها کمک کردند،  تا همگی سوار شوند،  و کاروان در میان سرو صدا و گاه گریه ای که شنیده می شد حرکت کرد.  جمشید چیز زیادی نمی دید فقط فهمیده بود که سوار شتر است،  البته بار اول نبود که شتر سوار می شد،  چند سال پیش که با خانواده برای زیارت به قم رفته بودند،  شتر سوار شده بود،  اما در اصفهان بیشتر با اسب می گشت.   تا روشنایی روز کاروان بی وقفه می رفت لذت خاصی داشت در هوای خوب و بالای کوهان شتر که جای مناسبی درست کرده بودند،  جمشید بلند به محمود که بر شتر عقبی نشسته بود گفت چندان بد نیست!  کمی از صبح گذشته یک منزلی اصفهان در رباط سیستانک،  برای اقامه نماز و صرف صبحانه و کمی استراحت کاروان متوقف شد.

      در اطراف کاروانسرای کوچک و خلوت سیستانک چندین مغازه که با گل و چوب بودند،  و چند دکه منقل خانه و قهوه خانه وجود داشت،  جمشید و محمود نزدیک یکی از آنها روی تختی زیر شاخه ای از آخرین شکوفه های انار نشستند،  و گفتند چای و نان و صبحانه ای بیاورد.  هوا بسیار لذت بخشی بود،  نسیم سرد از کوهستان می آمد،  تمامی نفرات کاروان هم هر کدام در جایی نشسته و صرف صبحانه می کردند.  کمی بعد (دو ساعت در سیستانک مانده بودند) چاروادارها که به شترها هم رسیده بودند،  گفتند باید راه بیفتیم و کمک کردند تا همه سوار شوند.  ظهر باید خود را به سرکوه می رساندند،  و بعد از اقامه نماز ظهر از سرکوه حرکت می کردند،  تا شب در دشتک اقامت کنند.  مسیر کوهستانی و تقریباً سخت بود،  این جاده خلوت و بدون کاروان سرا و محل اقامت بود،  اما آب و آبادی داشت.  غروب به دشتک رسیدند،  که شب در اینجا بایستند،  در رباطی اقامت گزیدند،  همه خیلی خسته بودند،  پیاده شدند،  باید کاملاً خستگی در می کردند،  که صبح زود بطرف نائین بروند.  صبح زود روز دوم حرکت برابر جمعه 17 اردیبهشت،  کاروان بطرف نائین حرکت کرد،  در میان راه توقف های کوتاهی داشتند،  و بعد از ظهر شنبه 18 اردیبهشت به نائین رسیدند،  در کاروانسرای خوب و بزرگی نزدیک بازار اقامت کردند،  در اینجا وقت داشتند،  که به بازار بروند و گردش و خریدی بکنند،  در نائین چندین کاروان سرا وجود داشت،  و کاروان های زیادی در رفت و آمد بودند،  غیر از کاروان آنها چند کاروان دیگر منجمله کاروان زیارتی پر جمعیت که از کرمان آمده،  و به قم می رفتند اقامت داشتند.

      در این مدت توجه جمشید به بانویی خوش قد و بالای هم سن و سال خودش جلب شده بود،  او لباس بانوان قندهاری را پوشیده و با همراهانش که یک مرد و همسرش و کودکی هستند،  به زبان پشتو حرف می زند.  او را کوکب صدا می زنند،  فکر کرد با او سر صحبت را باز کند و اطلاعاتی از قندهار بگیرد،  اما تاکنون نتوانسته بود ولی در اینجا فرصتش بود.  در بازار کوکب وارد مغازه ای شد و جمشید نیز به آنجا رفت،  کوکب به فروشنده گفت کمی از این و آن بده و مقداری هم سقز خرید،  جمشید هم به فروشنده گفت کمی هم به من بده و رو به کوکب گفت:  مگر در قندهار سقز نیست؟  کوکب گفت: نه در اصفهان خریده ام ولی می خواهم کمی هم از اینجا بگیرم.  جمشید گفت:  شما اهل قندهار هستید؟  کوکب:  بله.  جمشید:  من در قندهار هیچ جا را بلد نیستم و برای خرید پارچه کابلی به آنجا می روم،  کوکب با نگاهی که گویا می گفت باشه بعداً،  رفت بسمت همراهانش.

      صبح اول وقت از نائین حرکت کردند تا شب به اردکان برسند،  ظهر در چاه شور توقف داشتند،  راه امروز آنها خیلی طولانی تر ولی مناسب تر بود.  در بین راه اقامت گاهی وجود نداشت،  اما کاروان هایی در رفت و آمد بودند،  در آن روز چند کاروان کوچک و بزرگ از مقابل آنها گذشتند.  غروب 20 اردیبهشت به اردکان رسیدند،  و در کاروانسرایی اقامت کردند،  چون خیلی خسته بودند،  هر کدام سریع بعد از کمی خورد و خوراک و نماز خوابیدند.  آن شب کاروان دارها چند شتر کاروان را عوض کردند،  و صبح اول وقت همه را بیدار نموده تا بطرف یزد بروند.  محمود به جمشید گفت:  مگر این چاروادارها خواب و خوراک ندارند،  چرا خسته نمیشن یه روز اینجا استراحت کنیم،  جمشید گفت:  تنبلی نکن بلند شو رختخواب خودتو جمع کن چیزی بخوریم باید حرکت کنیم.  در حجره ای از کاروانسرا بساط چای صبحانه روبراه بود.  راه نائین تا یزد کمتر بود، مسافران بروی شتر کاری جز گاهی چیزی خوردن نداشتند،  ظهر در چاه آب استراحت کردند،  و شب به یزد رسیدند.  یزد شهری بزرگ و پر از کاروانسرا و رباط و ساباط بود،  در کاروان سرای بزرگ حاج شیخ که مملو از کاروان و مسافر و کالا بود اقامت گزیدند.  همگی می خواستند قبل از تاریک شدن هوا بروند در شهر و بازار بگردند.  چند تن از مسافران به چاروا دارها گفتند:  می توانیم یک روز در یزد اقامت کنیم؟  به آنها گفتند،  به احتمال زیاد در راور یک روز می مانیم.  گفتند:  اونجا کوچک است و بازار ندارد،  گفتند:  چاره ای نداریم راور وسط راه است.

      کاروان صبح خیلی زود از یزد حرکت کرد ظهر در چاه خاور و شب دیر وقت به بافق رسید،  در بافق بین چاروا دارها بحث در گرفت،  جمعی از چاروادار های دیگر هم دور آنها جمع شدند.  عده ای می گفتند از راه کرمان برویم و عده ای می گفتند،  از کوهبنان و شب آنجا بمانیم و بعد برویم راور.  تا کوهبنان رباط و کاروانسرا وجود نداشت،  ظهر در میان کوهستانی کم ارتفاع و خشک صرف غذا شده،  و شب تاریک نشده به کوهبنان رسیدند.  ولی از کاروانسرا و رباط مناسب خبری نبود،  همگی کاملاً خسته و خواب آلود بودند،  که مجبور به حرکت شدند،  صبح از کوهبنان بسمت راور حرکت و ظهر در میان راه توقف کردند.  عصر به راور رسیدند،  راور در مسیر زیارتی به مشهد است،  کاروان هایی در مسیر شمال جنوب به قصد زیارت از راور می گذرند.  اما اینک کاروانی در اینجا نیست،  کاروانسرای خوبی داشت،  می گفتند در زمان های خیلی قدیم ساخته شده و به تازگی تعمیر اساسی گردیده است.  چاروادارها گفتند،  یک روز تمام برای استراحت کامل در اینجا توقف داریم،  می بایست از میان کویر رد شویم و چهار شب و پنج روز به آب و آبادی دسترسی نداریم،  و در وسط کویر می خوابیم اما سه  یا چهار روز راهمان نزدیکتر میشود.

      دوشنبه 27 اردیبهشت صبح زود بعد از پر کردن مشک های آب بطرف زابل حرکت کرده،  در مسیر سکوت کامل بود،  این کاروان تنها کاروان این مسیر بود.  شنبه 1 خرداد غروب کاروان به زابل رسید،  از میان خیابان اصلی شهر بطرف کاروانسرا رفت.  امشب در زابل می مانند که شهری پر آب و محصول است،  و صبح بطرف زرنج حرکت می کنند.  کمی از ظهر گذشته به زرنج رسیده و در کاروان سرای خوبی ماندند،  در کتیبه ای بالای سر در کاروان سرا از شاه عباس بزرگ تجلیل شده بود.  در کنار کاروانسرا سرباز خانه بزرگی قرار داشت،  که درفش جنگجویان و مجاهدین علم دار در آن افراشته بود.  اینجا مردم از پیروان مذاهب مختلف اسلام هستند،  و درفش مجاهدان علم دار در این سرزمین کنجکاوی جمشید را برداشت.  تاکنون در هیچ نقطه از مسیر و در نزدیکی کاروانسرا سرباز خانه ندیده بود،  این اولین بود،  بخاطر حرف های وزیر اعظم کنجکاو شد بود،  ولی می بایست خیلی ساده برخورد کند.  با پرس جو از کسبه و مردم متوجه شد،  که در اینجا عده ای راهزن بودند که به کاروانها حمله می کردند،  و از مردم جزیه و بها می گرفتند،  که به فرمان شاه پادگان علم کردند و آسایش و آرامش بر قرار شد.

      صبح زود از زرنج حرکت کرده و شب در لخی بودند،  که رباطی داشت کنار خاش رود،  و بسیار با صفا و خوب بود.  صبح روز بعد حرکت کرده،  ظهر در بیابان استراحتی کردند،  شب دیر وقت به مارچه رسیدند،  فردا صبح هم مطابق معمول قبل از اینکه خستگی شان در رود حرکت کردند،  و شب دیر وقت در میوند بودند.  این آخرین منزل اقامت آنها بود،  و اینبار مسافران کاران برای اولین بار خود صبح زود آماده حرکت بودند،  غروب پنجشنبه 6 خرداد در قندهار مورد استقبال تعدادی از مردم و کسبه قرار گرفتند.   در طول مسافرت کاروان با زدن سه میانبر از جاده اصلی،  و توقف کمتر  6 تا 8 روز زود تر به مقصد رسید،  علت آن این بود که اینبار جمعیت کمتر و شتر های بیشتری داشت.  در مسافرت های طولانی که در کاروان زن و بچه و افراد مسن نباشند،  میان برها بیشتر و توقفها کمتر انجام می شود.

عکس تاریخی کاروان در حال استراحت،   حدود 1300 خورشیدی،  عکس شماره 1228 .

   در قندهار چه گذشت

      در مدت 23 روز مسافرت جمشید با کوکب خوب آشنا شد،  کوکب دختر یکی از معروف ترین معماران اصفهان بنام معمار خوروش قندهاری بود، و زیر دست پدرش به یک معمار و نقاش و حکّاک گچ های ساختمانی ماهر تبدیل شده بود.  این روزها که وضع اصفهان خراب و خوب نبود،  ساخت و ساز های بزرگ هم انجام نمی شد،  معمار خوروش هم حاضر نبود کار های ساده را انجام دهد.  دخترش را با سر خط وزارت مهیا و برج و بارو به قندهار برای ساختن پل بزرگ شهر قندهار فرستاده بود،  کوکب و پدرش،  میرویس کلانتر قندهار و عده ای از سران شهر را یک ماه پیش در اصفهان ملاقات کرده بودند.  آنها نظر مساعد برای ساختن عمارت حکومتی  و پل بزرگ را کسب نمودند،  زیرا حکومتی قندهار در قلعه قرار داشت،  و شهر فاقد پل خوب بود.  کوکب می بایست حکومتی ها را در شهر ببیند،  در ضمن دیداری هم با خانواده و طایفه خودشان داشته باشد.  کوکب ازدواج کرده بود و شوهرش دو سال پیش هنگام تعمیرات ساختمانی در اصفهان از ارتفاع 20 متری به زمین افتاده و کشته شده بود،  آن پسر 7 ساله که همراه خواهر شوهر فوت شده و شوهر او بود فرزند کوکب بود.  به مجردی که به قندهار رسیدند،  تمام فکر و ذکر جمشید مأموریت و خدمت به میهنش بود، بلافاصله محمود در همان کاروانسرا جای خوبی گرفت،  و جمشید با کوکب خداحافظی کرد.  و قراری برای دیدار در بازار پر رونق شهر در جوار کاروانسرا گذاشتند.

      جمشید در یک روز متوجه شد خوانین و روسای قبایل معروف غلجائی و ابدالی برای تصاحب قدرت با هم جنگ و اختلاف دارند،  و این جنگ به گروه های کوچک قبیله ای نیز سرایت کرده است.  از اواسط صفویه برای تصاحب قندهار و قلات و مناطق بین حکومت صفویه و سلطان های حکومت فارسی زبان بابری هندوستان رقابت زیاد انجام گرفته،  ولی دست بالا و نفوذ صفویه بیشتر است.  خاندان سلطان ملخی توخی رئیس قبیله غلجایی در مناطق قلات فرمان اعزازی اورنگ زیب پادشاه بابری هندوستان را افتخار می داند و نگه داشته،  و ملک حسین و شیر خان دو نفر خان قبایل ابدالی ارغسان و شهر صفا یکی از صفویه منشور و لقب میرزا با اسب و یراق مکمل گرفته و دیگری لقب شهرزاده و خلعت فاخر از دولت بابری هندوستان حاصل کرده.  آنها به طرفداری دولت های مذکور در بین قبیله خود فعالیت و ضدیت و رقابت می کنند.

      کوکب طبق قرار جمشید را در بازار ملاقات کرد،  تا به او برای تهیه پارچه کمک کند،  در همان مدت مسافرت جمشید متوجه شده بود،  که کوکب خیلی وطن پرست است.  به همین جهت تصّمیم گرفت واقعیت را به او بگوید،  چون نمی خواست پارچه بخرد و راه نفوذ به مقامات هم دست کوکب بود.  هنگام قدم زدن در باز جمشید گفت بانو واقعیت این است،  و تعریف کرد،  کوکب گفت شرایط شهر خیلی حساس است،  با این چیزی که تو گفتی،  بهتر است ملاقات امروز را کوتاه کنیم،  تا بتوانم خدمتی و کاری انجام دهیم،  جهت ملاقات بعدی خبرت می کنم.  کوکب روز بعد با عموی خود یکی از خوانین به دیدار میرویس کلانتر شهر رفت،  میرویس با گرگین خان اختلاف و دشمنی داشتند.  در آن ملاقات میرویس کوکب و عمویش را به جرگه ای مخفی دعوت کرد،  که در مانچه 30 میلی شمال شرق قندهار تشکیل می شود.  گفت تمام سران قبایل و بزرگان از قندهار، قلات، هلمند، کرشک، کوت، شهر صفا برای تصمیم نهایی نابودی گرگین و پادگان ایرانی شور و اتحاد می کنند.  کوکب از صحبت های میرویس و اطرافیان متوجه شد،  که وضع خطرناک تر از آنچه که تصور می کرد می باشد،  و در واقع مرگبار است،  او اینک بر سر دو راهی قرار دارد،  یا باید در جبهه مردم محل و زادگاه خود باشد،  یا در جبهه ملی ایران و تمامیت ارضی کشور قرار گیرد،  در هر صورت او این چیز ها را نمی خواست او می خواست یک معمار باشد.

      در ضمن نمی خواست جمشید را بی خبر بگذارد،  به او قول همکاری داده بود،  اما دسترسی نداشت تا خبری دهد.  نامه ای نوشت و به یک پسر بچه ده ساله داد،  تا برود به کاروانسرا بدهد به جمشید،  ساعت 6 بعد از ظهر بود و جمشید در شهر مشغول گشت زدن،  و گاه ملاقات کوتاه با بعضی افراد سرشناس اصفهان و قندهار،  تا سر نخی برای انجام مأموریت خود بیابد.  پسر بچه وقتی جمشید را ندید حاضر نشد نامه را به محمود بدهد،  و ساعتی بعد رفت جمشید که باز گشت خیلی ناراحت شد و کاری جز صبر و حوصله نداشت.  فردا صبح جمشید از کاروانسرا بیرون نرفت و محمود می گفت پس کی میریم پارچه را بخریم.  جمشید سرگردان شده بود و می دانست که چه اتفاقی دارد می افتد،  اما دست روزگار از عدم آگاهی و دانش در پایتخت،  دارد کار خودش را پیش می برد.

      در خاطرات کوکب نوشته شده است:  دوشنبه 10 خرداد 1088 خورشیدی صبح اول وقت به اتفاق عمو و تعدادی از بزرگان خانواده با اسب حرکت کردیم تا به مانچه برویم.  قرار است آنجا شورایی تشکیل شود که در آن عوامل حکومت نباشند.  این برای اولین بار است که من به چنین مجلس بزرگی می روم،  در اصفهان بارها در جلسات برای ساخت و ساز بوده ام.  بعد از مدت کمی دیدم عده های بسیاری دارند بسمت مانچه می روند،  گویا بیشتر آنها از طرف میرویس دعوت شده اند.  عصر به مانچه رسیدیم تقریباً همگی مرد هستند،  و بانو فقط چند نفرند،  شهر بزرگی نیست تعدادی افراد مسلح جماعت وارد شونده را بسمت باغی هدایت می کنند.  همه جا افراد مسلح قرار گرفته البته ما نیز ده جوان تفنگچی و شمشیر زن با خود آورده ایم.  بعضی تا صدها نفر مسلح همراه دارند،  تمام خیابانها و کوچه باغها با انار های رسیده درشت بی دانه قنداری را افراد مسلح پر کرده اند.  عمویم به من گفت ببین چه شده مردمی که تا دیروز به روی هم اسلحه می کشیدند،  امروز همگی با هم متحد شده اند.  ولی من شک دارم،  چون این قبیل اتحادها علم ندارد و چند روزه است،  با کوچکترین موضوعی دوباره روز از نوع و جنگ و اختلاف بر سر چیز های بی اهمیت شروع می شود.  من که حکیمی مشهور هستم نمی دانم چرا با اینها همراه شده ام.

      در باغ میرویس خان، یحیی خان برادر میرویس، محمد خان معروف به حاجی انکور، برادر زاده میرویس، یونس خان کاکر، نور خان بریج، کل خان بابری، عزیز خان نورزائی، سیدال خان ناصری، بابو جان بابی، بهادر خان، یوسف خان، ملا پیر محمد المعروف بمیاجی و.... جمع هستند.  آنها مرا بعنوان وقایع نگار و نویسنده جرگه انتخاب کرده اند،  چون در جمع آنها افراد باسواد یا نیست یا کم است.  این جرگه در کمال آرامی و اختفا عملی شده،  طوری محرمانه که هرگز عوامل حکومت متوجه نشدند.   قرار شده با نقشه ای گرگین را اغفال کنند تا همراه بخش بزرگی از سپاه ایران برای سرکوب شورش مصلحتی کاکری ها و ارغستان برود،  و در غیاب بقیه پادگان را نابود کنند.

      کوکب با آن وضع پیش خود گفت،  هر جور شده باید جان جمشید را نجات دهم و به او بگویم فوراً از شهر و مناطق قبیله های متخاصم خارج شود.  یک روز در راه بودند تا باز گردند،  و روز بعد اول وقت نامه نوشت به همان پسر داد که جمشید از شهر خارج شود.  جمشید چون تمام دیروز جایی نرفته و پسر نیامد بود،  امروز برای ادامه گشت های و مأموریت خود در سطح شهر بود.  باز پسر او را ندید،  و فردای آن روز باز هم جمشید منتظر ماند،  ظهر نشده بچه پیدایش شد و نامه را به جمشید داد.  بعد از خواندن نامه بلافاصله بسمت مقر گرگین و پادگان شهر رفت،  در آنجا شنید که صبح اول وقت گرگین و بخش بزرگی از سپاه ایران برای سرکوب شورش کاکری ها و ارغستان رفته است.  جمشید ندانست چکار کند به چه کسی بگوید،  از امشب بزرگترین عملیات مسلحانه تجزیه طلبی آغاز می شود،  به یک سرهنگ که فرماندهی موقت پادگان را داشت گفت و پاسخ شنید،  که بقیه افراد مانده در پادگان در شرایط خطرناک و عصبی هستند،  و نمی تواند پیش دستی کند و سران قبیله ها را دستگیر نماید.

      از روز بعد جنگ و کشتار در شهر قندهار شروع و افراد وابسته به حکومت صفویه نابود شدند،  این شورشی بود که تا پایتخت کشیده شد،  با پیدا شدن شرایط بحرانی در ایران دیگر کسی از جمشید نگفت و یا در تاریخی نوشته نشد.

   منابع:  سفر نامه های مختلف تاریخی،  منجمله سفرنامه ونیزی ها در دوران صفویه،  و منبع تاریخی کتاب "افغانستان در مسیر تاریخ" تألیف "میرغلام محمد غبار".  

کلیک کنید:  پرسش و پاسخ درباره داستان های تاریخی


عکس کاروان شتر در کویر،  عکس شماره 651 .

 

کلیک کنید:  تمدن آریایی

کلیک کنید:  تولد در تاریخ

کلیک کنید:  تاریخ پرچم ایران

کلیک کنید:  تاریخ مبارزان ایران

کلیک کنید:  داستان دلاوری از ایران

 

    توجه:  اگر وبلاگ به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  وبلاگ انوش راوید،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبلاگ و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبلاگم بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.

    جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران:  حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ،  حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ،  و مقالات مهم مانند،  سنت گریزی و دانایی قرن 21،  و دروغ های تاریخ و حمله های عرب، مغول، تاتار،  و گفتمان تاریخ،  و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ:

http://ravid.ir    و   http://arq.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد